Just read me ....
|
Wednesday, November 30, 2005
Tuesday, November 29, 2005
" زندگی کوتاه است _ نامه ای به قدیس آگوستین / نویسنده : یوستین گوردر / ترجمه : گلی امامی " :
تقریبا دو ماه پیش این کتاب را خواندم و واقعا بهم چسبید ؛ هرچند که همذات پنداری یه خورده اذیتم کرد .... به هر حال کتابی است که از لطافت خاصی برخورداره و ... دلم سوخت که چرا زودتر نخواندمش ؛ آخه سه سال پیش از نمایشگاه خریده بودمش ؛ اما امان از ازدحام جمعیت کتابهایی که منتظرخوانده شدن هستند !! اعتراف می کنم که در این چند سال اخیر " کتاب خریدن" را بیشتر از " کتاب خواندن " انجام داده ام ... به هر حال چون خیلی با معرفت هستم ؛ نمی گم جریان چیه تا خودتان کتاب را بخوانید و فقط چند خطی از کتب را برای تحریک اشتهایتان می نویسم ؛ باشد که شما هم از خواندنش لذت ببرید . ( ترجمه خیلی خوب بود ؛ اما واقعا حسرت خوردم که یونانی بلد نیستم و نمی توانم نوشتهء مادر را بخوانم .)
" زندگی کوتاه است ؛ ما تا ابد زندگی نمی کنیم ؛ باید از روزهایی که در اختیارمان هست استفاده کنیم."
" زندگی کوتاه است؛ بسی کوتاه. چه بسا اینجا و در حال است که ما زندگی می کنیم ؛ و فقط اینجا و در حال. اگر چنین باشد ؛ آیا به آن روزهایی که علیرغم همه چیز هنوز می درخشند پشت نکرده ای – و مسیرت را در هزارتوی تیره وتار عقاید و نظریاتت گم نکرده ای ؛ جایی که دیگر دستم به تو نمی رسد تا تو را راهنمایی کنم ؟ "
به قول هوراس : " همیشه به یاد داشته باش هر روز که طلوع می کند می تواند آخرین روز زندگی تو باشد."
" زندگی به قدری کوتاه است که ما حق نداریم دربارهء عشق داوری های محروم کننده صادر کنیم. اورل ؛ انسانها باید ابتدا بزیند ؛ آنگاه فلسفه بافی کنند."
" اورل ؛ زندگی بس کوتاه است. ما مخیریم که به زندگی پس از این دل ببندیم. اما حق نداریم با خودمان و دیگران بد رفتاری کنیم ؛ کمابیش مانند وسیله ای برای دستیابی به جهانی که چیزی از آن نمی دانیم."
" اگر خدایی وجود دارد ؛ باشد که از سر گناهان تو بگذرد. چه بسا روزی هم تو را به دلیل آن که به تمام لذتهای زندگی پشت کردی ؛ داوری کنند. تو عشق را انکار می کنی. شاید بشود آن را بخشید. اما انکار عشق به نام خداوند ؟ زندگی بس کوتاه است ؛ و ما بس اندک از آن می دانیم ."
Tuesday, November 29, 2005
Sunday, November 27, 2005
Saturday, November 26, 2005
" جاناتان مرغ دریایی "_ نوشتهء ریچارد باخ ؛ از اون کتاب های است که چند وقت یک بار خواندنش ؛ بسیار دلچسب است ! :
If our friendship depends on things like space and time, then when we finally overcome space and time, we've destroyed our own brotherhood! But overcome space, and all we have left is Here. Overcome time, and all we have left is Now. And in the middle of Here and Now, don't you think that we might see each other once or twice?
- from "Jonathan Livingston Seagull"
Saturday, November 26, 2005
Friday, November 25, 2005
" من بچهء حرف گوش کنی هستم ... "
..... پنجم _ خداوند همهء ما را محترم بگرداند و ان شاء الله هیچ کس به ذلت نیفتد. الهی آمین. ششم _ جانتان خوش باد. .....
Friday, November 25, 2005
Thursday, November 24, 2005
Wednesday, November 23, 2005
" ای با من و پنهان ز من از دل سلامت می کنم " :
به " راست " ها هیچ وصله ای نمی چسبه ... دلشان هم روشن می ماند... حتی اگر همهء آسمون را ابرهای سیاه پر کند ... آنها محفوظ می مانند از هر گزندی ... این است معجزهء دستهای گرم ... قلب های پاک چنین اعجازی را می شناسند. جانهایتان خوش ؛ قلبهایتان پاک ؛ دستهایتان گرم و خانه هایتان همیشه روشن باد. آمین.
* * * * * تو اون شام مهتاب کنارم نشستی عجب شاخه گلوار به پایم شکستی قلم زد نگاهت به نقش آفرینی که صورتگری را نبود اینچنینی پریزاد عشقو مه آسا کشیدی خدا را به شور تماشا کشیدی تو دونسته بودی چه خوش باورم من شکفتی و گفتی ازعشق پر پرم من تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب قسم خوردی بر ما که عاشقترینی تو یه جمع عاشق تو صادقترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب که معراج دل بود به درگاه مهتاب در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به یادت شکستم تو از این شکستن خبر داری یا نه هنوز شورعشقو به سر داری یا نه تو دونسته بودی چه خوش باورم من شکفتی و گفتی ازعشق پر پرم من تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب قسم خوردی بر ما که عاشقترینی تو یه جمع عاشق تو صادقترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری
هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
Wednesday, November 23, 2005
Tuesday, November 22, 2005
" هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری من اون ماهو دادم به تو یادگاری " :
شیرین من تلخی نکن با عاشق تموم می شن گم می شن این دقایق دنیای ما مال من و تویی نیست رو کوه دیگه فرهاد کوه کنی نیست یه روزی میاد که نمی دونیم چی هستیم یار کی بودیم و عشق کی بودیم وچی هستیم شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد شیرین شیرینم نده زندگیمو بر باد نده زندگیمو بر باد نده زندگیمو بر باد
من نمی گم فرهاد کوه کنم من تیشه به کوه ها که نمی زنم من فرهاد عاشقم قلم تیشمه از تو نوشتن همه اندیشمه یه روزی میاد که نمی دونیم کی هستیم یار کی بودیم و عشق کی بودیم وچی هستیم شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد شیرین شیرینم نده زندگیمو بر باد ندی زندگیمو بر باد ندی زندگیمو بر باد
من نمی گم فرهاد کوه کنم من تیشه به کوه ها که نمی زنم من عاشق تو بی تو به کوه نمی ره وقتی نباشی تو خودش می میره یه روزی میاد که نمی دونیم چی هستیم یار کی بودیم و عشق کی بودیم وچی هستیم شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد شیرین شیرینم نده زندگیمو بر باد نده زندگیمو بر باد نده زندگیمو بر باد
Tuesday, November 22, 2005
Monday, November 21, 2005
" جشنوارهء فیلم کوتاه ؛ جریمه و تاریکی " :
( هفته ای که گذشت ) سه شنبه صبح _ با اعتماد به نفس کامل وارد محدودهء طرح ترافیک شدم و یک دقیقه بعد... سر کوچهء پایینی ایستادم ببینم حالا جریمه ام چقدر هست ... و سیزده هزار تومان ! با خودم فکر کردم ؛ خوب توی این مدت هرچقدر سعی کردم یکشنبه ها بروم تاتر و از تخفیف روزهای یکشنبه استفاده کنم ؛ یکجا باید بدهم برای جریمه !!! شاید تفکر خیلی مثبتی نباشه ؛ اما به هر حال سه دقیقه به جریمه فکر کردم و بعدش گفتم اومدی فیلم ببینی و لذت ببری ؛ پس دیگه بهش فکر نکن و سعی کن حالا که اینقدر برات آب خورده از هر فیلم بدی هم که دیدی یک نکتهء خوب برداشت کنی ... ! سه تا فیلم خوب توی شانزده تا و من راضی ؛ باید زود بر می گشتم و کات. چهارشنبه صبح _ به اتفاق دوستم و دوستش که ماشینش مزین به آرم طرح ترافیکه وارد طرح می شویم ؛ این دو نفر هم با خوشحالی پلیس را تشویق می کنند که خوب جریمه کند ؛ خوب... کار هر روزشونه و هزینهء گزافی هم پرداختند تا آرمی با اعتبار یکساله داشته باشند و منم در این فکر هستم که پس اگر پول بدی و هوا را آلوده کنی هیچ اشکالی ندارد و در حقیقت ببخشید ولی به زبان بی ادبی ---ور بابای ساکنین آن محدوده...لحظه ای می گذرد و دیگر به این موضوع فکر نمی کنم...بعضی وقت ها فیلم دیدن کار قرص ایکس زدن را می کند و کمک می کند که بری توی یه عالم دیگه و به این همه حقیقت های تلخ دور واطرافت فکر نکنی ... سی و سه فیلم و باز هم ناراضی نیستم ... اگرچه جای خالی کنارم؛ همچنان خالی است. پنج شنبه صبح _ به اتفاق ماشین حرکت کردیم ؛ فقط حیف که راهش ندادن توی سینما ! چهل و سه تا فیلم دیدم ؛ دیروز و امروز هم بین مریض! به نمایشگاه دو سالانهء کاریکاتور سر زدم و لذت بردم ؛ هرچند که به نظرم کیفیت نمایشگاه شش سال پیش خیلی بهتر بود ؛ اما مجموعهء فرهنگی صبا هم جای قشنگیه و ارزش دیدن را دارد. به هر حال اینم از مزایای تنها بودنه که هر وقت دلت بخواهد کاری را که دوست داری انجام می دهی و مجبور نیستی رای بیست نفرو بگیری تا ببینی مجموع آراء به حد نصاب می رسه که گروه برن کاریکاتور ببینن یا نه !! خلاصه که به قول شاعر نازنینی : " دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد " ! _ تن ها ... تنها ... تن ها یی که ... دیگر تنها نیستند ... _ جمعه ظهر _ از کلاس زود آمدم که به فیلم برسم ؛ می بینم یه یادداشت گذاشتن که نمایش فیلم ها یک ساعت دیرتر از اونی که قبلا اعلام شده بود شروع می شه؛ حالا این یادداشت را کی گذاشتن ... احتمالا نیم ساعت قبلش ؛ به هر حال چون جمعه بود و خلوت دوباره برگشتم خانه و همینجوری هوا را آلوده کردم ! دوازده تا فیلم و بعد هم عیادت از بیمار و مهمانی و تولد و خلاصه که بسیار روز پر کاری بود و البته کم فیلم ! شنبه صبح _ چقدر خوبه آدم دوستانی داشته باشد که محل کارشان پایین تر از جایی است که تو کار داری ! باز هم ممنون و متشکر و سینما و بیست و یکی هم امروز دیدم و دیگه خسته شدم ... روز خوبی نبود ؛ نه به خاطر فیلم ها که به خاطر---- فیلم ها ! ... نمی دانم تا حالا شده وقتی که دلتنگین و ظریف و شکننده شدین ... یک تیر خلاص و سیل اشک و موسیقی متن و دعا برای طلب صبر بیشتر ... خدایا ! عجب صبری داری ... خیلی زشته که ما بنده ها دائم آویزونیم و یه چیزی ازت می خواهیم ؛ حالا گیریم که " صبر " از " ثروت " یه درجه بهتر باشه !! یکشنبه صبح _ دیرتر از خواب بیدار می شم و با آرامش و سلانه سلانه می روم و فرصت خریدن چند تا سی-دی محلی را هم پیدا می کنم و سیزده تا فیلم می بینم و به سرعت از سینما دور می شوم ؛ به هیچ عنوان حاضر نیستم برای مراسم اختتامیه بمانم ؛ خودت می دونی چرا ... نزدیک صد و سی تا فیلم دیدم ( دو تا کمتر ! ) ؛ دفعه ء اولی بود که این اتفاق می افتاد و ممکن است هرگز هم تکرار نشود . وقت بشه راجع به فیلم ها خواهم نوشت. جانتان خوش باد. اینم اسامی برنده ها : http://www.shortfilmnews.com/news/show.asp?id=-1536327744 http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-618190
Monday, November 21, 2005
Sunday, November 20, 2005
Saturday, November 19, 2005
" بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت که در مقام رضا باش وز قضا مگریز میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز" :
اولش فکر کردم بگم خوش به حال پدری که پشت دوربینه... بعد دیدم هر سه نفری که نفسشون توی این عکس هست ؛ خوشبختند. ان شاء الله صلح و صفا و سلامتی همیشه همراهشان و همراه همهء مردم دنیا باشد. الهی آمین .
http://www.iranipc.com/Farsi/PublicPage/BigPicture.aspx?PartOfSite=ExhibitionInfo&PhotoCode=6748&GalleryNumber=85&Tallar=3
Saturday, November 19, 2005
Tuesday, November 15, 2005
" می دونم کجات می سوزه ! _ چشمتون روز بد نبینه غذایی بود بسی بسیار تند " :
از آتش عشق هر که افروخته نیست با او سر سوزنی دلم دوخته نیست گر سوخته دل نه ای زما دور که ما آتش به دلی زنیم کو سوخته نیست
Tuesday, November 15, 2005
Monday, November 14, 2005
" به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد ..." :
چه خوب است ما انسان ها قدر زندگی در کنار همدیگر را بدانیم ؛ چرا که زندگی فرصت با ارزشی است که نباید اجازه بدهیم هیچ مانع و مشکلی ارزش لحظه به لحظهء آن را از بین ببرد. ان شاء الله خداوند به همهء ماهایی که لازم داریم ؛ شفا اونم به مقدارلازم بدهد .. الهی آمین.
Monday, November 14, 2005
Saturday, November 12, 2005
Wednesday, November 09, 2005
" مترو ؛ من و دیگر هیچ " :
بعد از مدت ها امروز سوار مترو شدم و تازمانی که یادم باشه دیگه سوار نمی شم ! ساعت دو و نیم بعد از ظهر( که با در نظر گرفتن کلیهء اصول وفروع نباید ساعت شلوغی باشه) ؛ مترو داشت از فشار جمعیت خفه می شد ( حالا مترو هیچی ؛ آدم های بیچاره را بگو ) به هر حال رفته بودیم و دیگه راه پس هم نداشتیم ؛ راه پیش هم که اصلا حرفشو نزن ... توی این گیر و دار من با فشار جمعیت علیرغم میل باطنی و خواستهء قلبی ام ( که کم کم دارم می فهمم که توی این دور و زمونه به این جور چیزا می گن کشک ) خلاصه پرت شدم بیرون ؛ یعنی در ایستگاهی فرود آمدم که مایل نبودم ؛ در همین زمان بندهء مجرم از حجابم غافل شدم و بله دیگه از اون جایی که همهء مشکلات دنیا به همین بی ناموسی لحظه ای من مربوط می شد ؛ یک خانم فهیم و قدرتمند( که خیلی با صلابت آدم های دیگر را هل می داد تا راه خودش و فقط خودش را باز کند ) با لحن بسیار ...شایستهء خودش ! به اینجانب فهماند که چه گناه بزرگی را در حق تمام موجودات ذیروح و بی روح دنیا مرتکب شده ام ... نمی دونم چی شد که یاد لندن و متروهای شلوغش که در ساعات شلوغی شلوغ تر هم می شه افتادم که حتی یک تنه هم بهت نمی زنن ... اتفاقا جالب بود که خانمی در چند متری من که تحت فشار رو به شکستگی گذارده بود همین حرف و جور دیگه زد ؛ خانم دیگه ای که از همان با صلابت های روزگار بود با همان لحنی که ذکر شد گفت خوب چرا نمی ری همون جا زندگی کنی ... و خانم دیگری از طرف دیگری در جواب گفت چرا بره اونجا زندگی کنه مگه ما خودمون نمی تونیم آدم بشیم ... و تبسم های تلخی که بر لبان بانوان مختلف السن و سال نقش بست. ( راستی توجه داشتین که بنده سوار لوکوموتیو بانوان بودم و البته واضح و مبرهن است که چشم ناپاک زن و مرد ندارد ) ( یه وقت فکر نکنید می خوام بگم اون خانم فهیم ؛ آقا بوده ها ... نه دور از جون همهء آقا ها ! فقط کاش چشمانش را می شست و جور دیگری می دید ... ) ( قول می دم این آخرین پرانتز باشه : در حق اینجور افراد خیلی باید دعا کرد ؛ چون بیشتر از همه به دعا نیاز دارند .)
کافر بی همه چیز از مه و افلاک گذشت / مسلم اندر پی رو بند و حجاب است هنوز
Wednesday, November 09, 2005
Tuesday, November 08, 2005
" اینم از سومین بارانمان... " :
عاشق شدن هنر نیست ؛ عاشق ماندن هنر است .
Tuesday, November 08, 2005
Sunday, November 06, 2005
" ... و باران باز هم خواهد بارید ؟ ! " :
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم .... ... .. .
Sunday, November 06, 2005
Saturday, November 05, 2005
Friday, November 04, 2005
Thursday, November 03, 2005
" مرگ یک بار ؛ شیون یک بار" :
بوی نم ؛ بوی خاک ؛ بوی برگهای باران خورده ؛ آبی ها و زردهای دیدنی ... جان کلام اینکه : هوا ؛ هوای .. امروز صبح اولین بارون پاییز زد ... و امشب سرم را راحت می گذارم زمین.
یادتان خوش باد .
Thursday, November 03, 2005
Tuesday, November 01, 2005
" دنیای شاد و لطیف کودکانه " :
" اولین خواهش : فرشته های کوچولو برای ما لبخند شما شیرین ترین شهد زندگیست ؛ فقط خواهش می کنیم شما هم همراه ما اندکی ! صبر کنید . "
... و یک برش از زندگی :
مدت زيادي از تولد برادرآنی كوچولو نگذشته بود . آنی مدام به پدر و مادرش اصرارمي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند .پدر و مادر مي ترسيدند آنی هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار آنی هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .آنی با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند ازلاي در؛ که کمی باز مانده بود ؛ مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها آنی كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره ....
Tuesday, November 01, 2005
|
|