!پرنده كش





Just read me ....





آرشيو

10/01/2002 - 11/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 02/01/2003 - 03/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 04/01/2003 - 05/01/2003 05/01/2003 - 06/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 01/01/2006 - 02/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 06/01/2007 - 07/01/2007 07/01/2007 - 08/01/2007 08/01/2007 - 09/01/2007 09/01/2007 - 10/01/2007 10/01/2007 - 11/01/2007 11/01/2007 - 12/01/2007 12/01/2007 - 01/01/2008 01/01/2008 - 02/01/2008 02/01/2008 - 03/01/2008 03/01/2008 - 04/01/2008 04/01/2008 - 05/01/2008 05/01/2008 - 06/01/2008 06/01/2008 - 07/01/2008 07/01/2008 - 08/01/2008 08/01/2008 - 09/01/2008 09/01/2008 - 10/01/2008 10/01/2008 - 11/01/2008 11/01/2008 - 12/01/2008 12/01/2008 - 01/01/2009 01/01/2009 - 02/01/2009 02/01/2009 - 03/01/2009 05/01/2009 - 06/01/2009 06/01/2009 - 07/01/2009 07/01/2009 - 08/01/2009 08/01/2009 - 09/01/2009 05/01/2010 - 06/01/2010 06/01/2010 - 07/01/2010 12/01/2011 - 01/01/2012 07/01/2012 - 08/01/2012



My E-Mail


برداشت دوم
پرنده
پوچستان
Saturday, August 30, 2003


خوش باشین !

http://www.palletmastersworkshop.com/happy.html




" ... باشد که خداوند مشاورین خوب را زیاد کناد ... " :
در خوبی مشاوره هیچ شکی وجود ندارد ؛ اما اینکه با چه کسی مشاوره کنی ؛ جای بحث زیادی داره ... الان بعد از مشاورهای مفید و پر ثمر با یک آدم که چیزی ازدانشمندان و متفکرین سرشناس کم نداره ؛ به نتایج جالبی رسیدم ... البته نتایج حاصله خیلی شخصی است و احتمالا برای خوانندگان محترم جدابیتی نخواهد داشت ( به همین علت و برای جذاب ماندن وبلاگ از نوشتن آنها صرفنظر می کنم ! ). ولی واقعا برخورداری از مشاور خوب ؛ شانسی است که نصیب هر کسی نمی شود . جدا از پدر و مادر خوب و خواهر و برادر خوب ! ( کمبود صفت تفضیلی به طور خاص مشاهده می شود ! ) مشاور خوب هم نعمتی است ! و شاید بتوان به اشخاصی که مشاورین خوبی در کنارشان ندارند ؛ به راحتی گفت : " محرومین ! " ( با مستضعفین فرق داره ! ) . امیدوارم روزی برسه که هر انسانی از حق مشاوره با دانایی ( یک فرد دانا و مطلع ) برخوردار بشه . جانتان خوش باد .
8 / 6 / 82





Wednesday, August 27, 2003


در یک کلام خیلی افتضاح بود ؛ برنامهء امروز بزرگداشت بونوئل را می گم ... خدا را شکر که اون دو نفری که براشون پیغام داده بودم که امروز بیان نمی تونستن بیان ؛ و گرنه یه عمر باید غرامت می دادم ! وسط فیلم سوم بلند شدم و حتی صبر نکردم ببینم آیدین آغداشلو چطوری می خواد بونوئل را توجیه کند ! ( سفارت اسپانیا فکر آبرویش بوده که همکاری نکرده ! ) البته دروغ چرا تا بیدار بودم .. " سگ آندلسی " به نظرم جالب اومد ( فقط برای چند دقیقه و حتی با منطق خود فیلم هم _ که بی منطق بودن است _ باز هم طولانی بود و صحنه های اضافه داشت ) ؛ و به هر حال از اون قبیل فیلم هایی بود که اگر هیچ وقت هم نبینی ؛ چیزی از دست نمی دهی . نخیر ... نظرم عوض نمی شه و ادعای روشنفکری هم نمی کنم ... خداییش جالب ترین اتفاق امروز اون دو سه نفری بودن که بعد از تمام شدن فیلم ها دست می زدند !! یه جورایی همهء سالن می خواستن بکشنشون ! فکر کنم دو نفر یا سه نفر بودن ؛ جلوی سالن سمت چپ هم نشسته بودن ؛ خدا شفاشون بده .
فردا هم نمی روم ... صدا و سیما در یک اقدام با مزه قراره پنج شنبه فیلم " فراموش شدگان " بونوئل را نشان بدهد و قطعا با کیفیت بهتر! در نتیجه می مونم خونه و ازآلودگی های صوتی تصویری وهوا فضا در امان می مانم .
====
درست عین این بود که به همون جایی که می شینی روش برق وصل کنن ! وقتی دختری از دوستان زنگ می زنه و می گه مامان شدم و بعدا برات توضیح می دهم و قطع می کنه ( " گوشی را بذار بگو خدافظ " ! ) ؛ سخته که بخواهی فکرت در راه راست بماند ! اما به هر حال ؛ من به این نتیجه رسیدم که می خواد سرپرستی یه بچه را بگیره ... خدایا تو که داری شفا می دی ؛ منم یادت نره ! الهی آمین .
4 / 6 / 82





Tuesday, August 26, 2003


" اتمام امتحانات و لوئیس بونوئل " :
امروز آخرین امتحان بود و یک ماه تعطیلیم ... البته اگر ویزا بگیرم و بروم سفر؛ ممکنه برای شروع ترم نرسم که اصلا و ابدا اشکالی نداره ... حالا باید صبر کرد و دید که جوابمون چی می شه ! به هر حال تعطیلی را عشق است و دیگر چه غمی .
====
دیروز اولین روز از برنامهء " بزرگداشت لوئیس بونوئل " بود و به دیدن یک فیلم رسیدم : " تریستیانا " متاسفانه کیفیت هیچ خوب نبود ؛ ولی با وجود این هنوز می شد فهمید که فیلم بد چیزی نبوده _____ ولی واقعا بدبختی بزرگی است دیدن فیلم با سانسور و انسان باید از قوهء خلاقهء خوبی برخوردار باشد ؛ که غالبا این قوا در جهت منفی حرکت می کند و تمام اتفاقات بدی که در فیلم نمی افتد ؛ در این اذهان خلاق شکل می گیرد . بولتن برنامه را که دیدم ؛ دلم سوخت ... خوب آخرش نوشته بود که سفارت اسپانیا چون به ما کمک نکرده خیلی بی فرهنگه و اصلا لوئیس بونوئل را نمی شناسند و چه و چه ... دلم سوخت برای همهء ترتیب دهندگان برنامه که نمی دانند سفارت اسپانیا مسئول نیست برای چنین برنامه هایی فیلم تهیه کند و تازه اگر از راه درستش اقدام کرده باشند ( نه اینکه یکیشون رفته باشه سفارت و گفته باشه " آره دیگه ما خیلی انسان های کار درستی هستیم ؛ چون فهمیدیم بونوئل کیه و ... می خواهیم براش بزرگداشت بگیریم و خلاصه که شما هم اگر مثل ما آدم های با فرهنگ و فرهیخته ای هستین یه سری از فیلم هاشو در اختیارمون بذارین ؛ تا ازتون در بولتن برنامه تشکر کنیم و ؛ اگر حرف ما رو گوش ندین توی بولتن به بی فرهنگ بودنتان اشاره می شود ." ... یعنی پسر بپر برو چند تا فیلم از سر کوچتون بخر و بیار ... ولی واقعا حال سفارت و ملت اسپانیا را با این اقدام فرهنگی گرفتیم هابه خصوص با اون چند خط آخر! ) بعله ... شاد باشید چون این ها تازه مسائلی است که در محیط های فرهنگی و فرهیخته اتفاق می افتد . البته منکر این مساله هم نمی شود شد که در ایران عزیز هر گونه برنامه ریزی ای با مشکلات فراوانی رو به رو می شود ... همانطور که برنامه چند روز قبل ازشروع درنوبت قبل و درست در لحظات آخر به تعویق افتاد و به هر حال ترتیب دهندگان برنامه کلی حرص خوردند و عذاب کشیدند تا امکان دیدن این فیلم ها را( که تا لحظهء آخر هم معلوم نیست قراره چه فیلمی را ببینیم ! ) برای ما فراهم کنند و باز هم آخرش ما میاییم اینجا و غر می زنیم ! ... به نظر من هر گونه غری می تواند سازنده باشد ؛ فقط اگر سعی شود از کلیه غرها در برنامه های بعدی استفاده شود . ( لازمهء نظر و انتقاد این است که باهاش مخالفت بشه ؛ ولی غر را می شود شنید ! ) و در آخر اینکه این انجمن سینماگران جوان هم خیلی با حاله ؛ همهء کارها را " همشهری کاوه " و دوستانش انجام دادند ؛ ولی اسم انجمن بعنوان همه کاره به چشم می خورد ... انجمن خسته نباشی ؛ ولی جوابی برای کیفیت افتضاح فیلم ها داری یا اون دیگه تقصیر بچه هاست ! حالا به آنها کاری نداریم ؛ تو که همه جا تبلیغ آرشیو فیلم هایت را می کنی ؛ ( از جمله در همین بولتن کذایی ! که اگر عضو انجمن بشوید و در کلاسها شرکت کنید ؛ می توانید به آرشیو عظیم ما نگاه کنید ... ) واقعا برایت افت ندارد که توی آرشیوت فیلم های یکی از آدم هایی که اینقدر بزرگ بوده که براش بزرگداشت بگیری ! را نداری ؟؟ ... دیگه کیفیت که تقصیر ارشاد نبوده ؛ بوده ؟!
4 / 6 / 82





Saturday, August 23, 2003


" تنگهء ساوشی " :
خوب این بار قسمت بود و ما هم به گروه دوستان پیوستیم و به زیارت تنگهء واشی ( که تخلص های دیگری هم دارد ؛ مثل : باشی ؛ واشی ؛ ساباشی و ... ) نائل آمدیم ؛ اما .... ( غلیظ ترش می شه : آمما ! )
هرچند که امروز امتحان داشتم ؛ ولی هرچی فکر کردم دیدم رفتن مهم تر از ماندن است ! وحتی وقتی شنیدم عزیزی ( که خودش هم دفعهء پیش رفته بود ) ؛ به خواهر و مادرش گفته بود که : " آدم باید دیوونه باشه که یک بار بره و باید خیلی دیوونه باشه که دوباره هم بره ! " با وجود تمام احترامی که برای او قائل بودم __( ... و هستم و صد البته که از این به بعد کلیهء نظریات او را بی اثبات و تحقیق خواهم پذیرفت ! ) __ گفتم باید خودم بروم و ببینم ...به هر حال ؛ انسان جایز الخطاست ! نکات خوب و بد این سفر یک روزه ( که به جز سه ساعت بقیه اش را توی مینی بوس بودیم ) را فهرست وار ردیف می کنم ::
اول _ درک نمی کنم که چرا باید پنجاه نفر الاف دو نفر بشوند ؛ حتما اشکال از منه !
دوم _ حاج آقای وسط راه مینی بوس را نگه داشتن و اصرار داشتن بدونن " نیروهاتونو کجا می برین و نامه تان را نشان بدهید " حالا راجع به نیرو صحبتی نیست ولی اینکه یک انسان که دارای شعور می باشد در میانهء راهی یک طرفه بایستد و بپرسد کجا می روید ؛ کمی جای خنده دارد ! به هر حال ناز نفس مادران که یک ذره هم احتمال ندادن که منظور از نامه ؛ پول چایی است و... با قدرت و هیبت اساسی گفتن ما خانوادگی اومدیم و همه با هم فامیلیم ( بترکه چشم هیز ! ) و یارو هم که سن بابا بزرگ راننده را داشت ؛ گفت : البته ما همه ایرانی هستیم و ... چه و چه و فقط خواهرا( ما که البته نوه ؛ نتیجه اش حساب می شدیم ! ) حجابشونو توی منطقه رعایت کنند .
سوم _ بعد از اون راه طولانی و گرفتگی راه و گره خوردن های اضافه و دم کردن در گرما بالاخره رسیدیم به پارکینگ تنگه و حالا گروه مینی بوس اولی برای دومی ها صبر کردیم و یه عده هم که یادشون رفت باید صبر کنند و ... ( مردم از بس حرف گوش کردم ! ).
چهارم _ گروه اولی ها برای گروه دوم تعریف حاجی را می کردند که بعله وقتی اومد بالا پرسیدیم : "چند ماه خدمتی ؛ حجالت کشید و رفت ! "
پنجم _قسمت اولی که به آب زدیم با کلی افهء کار درستی و حرفه ای بودن ؛ پاچه های شلوار ( که یک فقره شلوار گشاد و پارچه ای و نازک و سرمه ای بود ؛ سرمه ای اش را گفتم که یه وقت فکر نکنین پیژامه پوشیده بودم ! ) را زدم بالا و رفت بالای زانو و رعایت حجاب اسلامی در منطقه را به فراموشی سپردم !
ششم _ یه مقدار پیاده روی و ... عده ای کلاه خریدن و عدهء دیگری هم دمپایی و برخی هم این هردو را باهم . سپس تنگه هویدا شد و ... عجب جمعیتی ؛ نکنه اومدیم پارک ملت یا جمشیدیه ؛ اونم در روز جمعه ؟ نه ... اینجا تنگهء واشی است .... دست خوشتیپ ترین پسر موجود در گروه را گرفتم ؛ بلکه بتوانم در سرمای آب دوام بیاورم ؛ ولی بازم نشد ! ( باور کنید که از این انگیزه قوی تر پیدا نمی شه ! ) ... آخه آدم دست اون پسر خوشتیپ را ول می کنه و می ره قاطر سوار می شه ؟! ( حالا هی برو سبزی گره بزن ... )
__ { فقط جهت اطلاع بگم که راهی حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه را باید از میان آبهای یخ ( و خیلی خیلی سرد ) رودخانه بگذری تا بعد به یک دشت برسی وچون این مسیر کمی تا قسمتی صعب العبور است و ... بعضی ها هم طاقت ماندن و استقامت دراین آب سرد را ندارند ؛ یه سری تاکسی خطی به نام الاغ و قاطر وجود دارد که این راه را در کمتر از یک ربع می روند و یعد از پرداخت دوهزار تومان برای رفت و بعد هم دو هزار تومان برای برگشت ؛ می توانی پاهایت را از سرما زدگی نجات دهی... و خلاصه خیس نشوی ! و نکتهء دیگر اینکه به نظر بنده این شغل جزو نشاغل کاذب نمی باشد و نوش جون افراد مححلی ؛ چون این جماعت تهرانی تمام آرامش و پاکی و هوای تمیز اهل ساواشی را با هجومشان به آنجا گرفته اند . }__
هفتم _ سر گروه محترم سرش را انداخت و رفت ... و انگار نه انگار که ( به جز ___ ! ) بقیه هم آدمند . به هر حال بعد ازکلی راه رفتن و نرسیدن به سر گروه گرامی ؛ اولیا بعد از مشاوراتی به این نتیجه رسیدند که اگر جایی ننشینیم و غذا را میل نکنیم ؛ دیگه ده شب هم نمی رسیم . حالا بماند که راننده گفته بود ساعت سه و نیم پایین باشین و ... به هر حال سریع السیرغذاهایمان را خوردیم و برگشتیم . اون آب میوه اول صبح با این نوشابه های ظهری جمع شده بود و همهء گروه چشمشهایشان گرد مانده بود ... ولی دریغ از یک درخت یا یک بوته که پشتش یه عده آدم روی حصیرهایشان ننشسته باشند و ... حالا توی اون هیر و ویری دو نفر هم گم شدن ؛ دو تا خواهر که حتی از بنده هم بیشتر چشماشون جایی را نمی دید و یقینا قدری مایعات بیشتر مصرف کرده بودند ... بعد از پیدا شدن آنها ؛ دوباره رسیدیم به همان تنگهء کذایی ؛ با این تفاوت که آفتاب رفته بود و دمای آب پایین تر آمده بود . ( از اونم بالاتر دمای آب پایین تر شده بود ! )
هشتم _ باز هم رسیدیم به خر بان ها وقاطر ران ها و اینجانب هم که کوچکترین ادعایی ندارم ؛ دنبال همونی که با هاش اومده بودم گشتم ( طرف حرفه ای بود و چون میانسال بود ؛ به نظرم قابل اعتماد میامد ) به هر حال ؛ کلی با حاجی چونه زدم و هزار و پانصد طی کردیم و سوار شدیم . ولی این بار برای قاطر نازنین سخت تر بود ؛ نه اینکه من سنگین تر شده باشم ها ؛ ولی چون خلاف جهت آب نمی راندیم و یه جورایی آب از پشت قاطربینوا را هل می داد و سطح آب هم کمی بالاتر آمده بود و همچنین به دلیل اورهء( عوره ) زیاد موجود در آب چشمان قاطر جایی را که قراربود بر آن قدم بگذارد ؛ نمی دید و طی الطریق بسیار سخت ترشده بود . تازه شلوغی هم دو برابر شده بود ...
نهم _ به لطف قاطر و راننده اش ( که از داخل آب او را هدایت می نمود ) به سلامت به خشکی رسیدم و از اون بالا هم آمار همهء گروه را داشتم و متاسفانه مصداق بارز این ضرب المثل شده بودم که : " سواره کی خبر دارد از حال پیاده " . عذاب وجدان داشتم که شبیه این مرفهین بی درد و پولدارهای نفهم شدم ؛ ولی باور کنید حاضر بودم حقوق سه ماهم را بدهم ولی " بدون قاطر هرگز ! ". در عمرم چنین کاری نکرده بودم ؛ ولی اپسیلونی پشیمان نیستم .
دهم _ بعد از گذشت دقایقی سر گروه و همراهش به ساحل رسیدند و بالاتفاق پیش بسوی پارکینگ ( گفتن گلاب به روتون توی پارکینگه ! ) سه نفری ؛ تخته گاز؛ بی خیال بقیه ... و عجب مصیبتی بود اونجا ؛ بعد از ده دقیقه توی صف موندن ؛ به جای لذت بردن از .... می خواهین دیگه نگم ! ولی بطرز وحشتناکی کثیف بود و جا نبود پاتو بذاری ! اما به هر حال کمی از نیاز ما را بر طرف کرد ! ( شرمنده ! )
یازده _ سر انجام گروه جمع شدند و ... برگشتیم . بماند که یک نفر بهمون اضافه شد که جای پرنده ها را تنگ کرد و اونا هم بالاجبار رفتن توی اون یکی مینی بوس ... توی راه هم یه گروه چرت زدند و یه گروه حرف زدند و بعد گروه بیدار ها نشستن به بازی و بعدش هم که همه بیدار شدند ؛ مینی بوس آواز خواند و دیگه صداهامون همچین گرفته بود که خداحافظی هم سخت بود .
دوازده _ وقتی رسیدم سر درد داشتم می مردم یه استامینوفن خوردم و یه دوش گرفتم و دیدم سرم یه ذره هم بهتر نشده و دومین استامینوفن را هم خوردم و بعد هم یه ذره ولو شدم و حرف زدم ( با صدای بسیار کوتاه و خش دار ! ) و بعد هم شب به خیر .
روز خیلی خوبی بود ؛ ولی واقعا نمی ارزه که آدم یه روز کامل را توی راه باشه فقط برای سه ساعت بودن در طبیعتی که شلوغی و ازدحام جمعیت زیباییش را پوشانده ؛ ... جانتان خوش باد !
اول شهریور یکهزار و سیصد و هشتاد و دو





Wednesday, August 20, 2003


" زندگی و ... به هر حال " :
از این شعرهایی که تکرار زندگی را زیر سوال برده باشه بلد نبودم وگرنه حتما زینت ( = زیور ) مطلب می کردم ... چیه هر بار سر امتحانات که می شه یادم میفته که " این درس نخوندن چقدر کار بدیه " و به محض دادن آخرین امتحان هم ... می ره تا امتحانات بعدی و تکرار موقت همین احساس ... راستش دارم کم کم به این نتیجه می رسم که درس را ول کنم ... ولی بدیش اینه که این کارهم ازم بر نمیاد ... تا بخوام تصمیم بگیرم و سبک سنگین کنم ... می بینم که ترم آخرم و دیگه ارزشش را ندارد . ولی واقعا چرا ؟ نگین خوشی زده ___ چون آدم نباید وقتی مدارک و شواهد کاملی نداره همینجوری روی هوا یه چیزی بگه ... آخه شما چرا ؟ شما که تحصیل کرده این ! شما که لیسانس دارین ! خوب ... جواب همینه ! اون گروهی که مادر پدرشان تحصیل نکرده بودن ؛ تحصیلات عالیه دارن ... حالا وای به حال ماهایی که از بخت خوب / بد اولیامون تحصیل کرده ان ....شاید دلیل اینکه نمی رم دنبال تحصیلات آکادمیک سینما ( بطور خاص = کارگردانی ! ) این باشه که می ترسم ... آره به همن سادگی ... از اون اول هرچی که به اسم درس تحویلمون دادن ؛ یه جور تلخی زورناک داشته و ... حالا اگر عشقت را هم بخواهند زورکی بهت بدهند ... ممکنه .... بپره ! البته یه خوبی هم داره که بیست سال دیگه نمی گی اگر رفته بودم دنبالش ____ ..... راستش همهء این افکار وقتی به سرم اومد که بابام ! به مامانم گفته بود ببین اگر می تونی بذارش ___ ( قراره چند وقت دیگه سفری به یک کشور خارجی داشته باشیم و ...) که کارگردانی بخونه ! ... خوب اونایی که بابای منو می شناسن ( در حقیقت اونایی که خوب نمیشناسنش ! که خودم هم جزو همین گروهم ! )؛ الان همچین بفهمی نفهمی متعجب شدن ! خوب ... مامانم اصلا و ابدا تعجب نکرده بود ؛ چون بار اول نبود که بابام همچین حرفی زده بود . آره خوب ؛ منم یادمه تازه دیپلمم را گرفته بودم که یه روز بهم گفت می خوای برای ادامهء تحصیل بری ؟ خوب منم خیلی راحت جواب منفی دادم . همینجا یه اعترافی بکنم که آرزوی بابام این بود که من کامپیوتر بخونم و بشم مهندس کامپیوتر ... مامانم می گفت هرچی خودت دوست داری ( = به شرط اینکه گزینه ای به نام " درس نخواندن " وجود نداشته باشه ! ) و ... خوب حالا هم که به قولی سر دوراهی هستم ... بازم خیلی جدی نمی گیرم و .. حالا چه عجله ای است ! ... با احتساب معجزات وغیره و غیره ؛ سه سال دیگه درسم تموم می شه و بعدش با خیال راحت می شینم بچه داری می کنم ! ( = شاید هم رفتم دنبال کارگردانی ! ) همینه دیگه بالاخره عمر را پر می کنیم و می پریم و احتمالا در هر حال هستن کسانی که از ما به نیکی یاد کنند ؛ حتی اگر کارگردان معروفی هم نشویم . انتهی .
29 / 5 / 82





Monday, August 18, 2003


" آلفرد هیچکاک _شوخی و جدی " :
( ترجمه : برنا مسروری )
{ برگرفته از شمارهء دهم هفته نامهء مهر _ هجدهم مرداد ماه هشتاد و دو }

" والت دیزنی بهترین هنرپیشه ها ( شخصیت های کارتونی ) را در اختیار دارد . چون اگر یکی از آنها را دوست نداشته باشد و از آن خوشش نیاید ؛ به سادگی آن را پاره می کند و از بین می برد ... و بهترین راه برای این کار ؛ بکار بردن یک قیچی است . "

خطاب به خانمی که اظهار می کند سکانس دوش حمام آنقدر وحشتناک بوده که دخترش دیگر حاضر نیست دوش بگیرد ؛ می گوید : " خانم ؛ من به شما توصیه می کنم که او را به خشکشویی ببرید . "

" مدت زمان فیلم باید دقیقا به اندازهء مثانهء یک آدم معمولی باشد ."

" حتی اشتباهات من نیز پ.لساز بوده و با گذشت یک سال از ساخت آن فیلم جزو فیلم های کلاسیک تاریخ سینما قرار گرفته است ."

" اگر قرار بود باز هم فیلمی را در استرالیا بسازم ؛ حتما پلیسی را درون کیسه ( شکم ) کانگورویی می گداشتم ؛ تا در حالی که کانگورو می جهد او فریاد بزند : آن ماشین را تعقیب کن ! "
====
روحت شاد ...




توسط خانه سينماگران جوان بزرگداشت لوئيس بونوئل برگزار مي‌شود
بزرگداشت « لوئيس بونوئل » فيلمساز شهير اسپانيايي توسط « خانه سينماگران جوان » برگزار مي‌شود . به گزارش روابط عمومي خانه سينماگران جوان : به مناسبت بيستمين سال مرگ « لوئيس بونوئل » فيلمساز شهير سورئاليست اسپانيايي تبار ، از 3 تا 5 شهريورماه سالجاري مراسم بزرگداشت وي توسط اين مركز با نمايش تعدادي از فيلمهاي مطرح او در خانه هنرمندان ايران برگزار مي‌شود . در اين بزرگداشت علاوه بر نمايش تعدادي از فيلمهاي بونوئل اساتيد و كارشناسان سينمايي به تحليل و بررسي زواياي مختلف آثار وي مي‌پردازند . اين گزارش در خاتمه مي‌افزايد : علاقمندان جهت كسب اطلاعات بيشتر و دريافت برنامه بزرگداشت مي‌توانند به دفتر خانه سينماگران جوان و يا سايت اينترنتي اين مركز به آدرس WWW.Khane.org مراجعه نمايند
===
... و برای اطلاعات بیشتر حتما یک نگاهی هم روی این وبلاگ ها بیندازید :

http://luisbunuel.persianblog.com

http://citizenkaveh.blogspot.com/

http://abrak.blogspot.com/







Saturday, August 16, 2003


" کچل باش تا کامروا باشی " یا " دلداری ! " :
خوب ... بعد از خواندن قصهء پر غصهء یکی از دوستان به این نتیجه رسیدم که باید بعنوان یکی از به اصطلاح نزدیکان ؛ سخنی چند اندر باب کچلیت و مزیت های آن برانم ... چنانچه به فرهنگ عامه نظری بیندازیم ( و البته با کمی تفحص ! ) به این ضرب المثل که " کچل ها خوش شانسند " می رسیم و صد البت که اگر سر مبارک _ حالا چه کچل باشد ؛ و چه نباشد ! _ را اندکی به اطراف ( با حفظ کلیه شئونات ! ) بچرخانیم ؛ _ حتی با چشم غیر مصلح _ می توانیم ببینیم که این امر در واقعیت هم ( علاوه بر ضرب المثل ها ! ) صدق کرده است ... و این کچل ها عجب آدم های خوش شانسی می باشند ! وقتی " آقای کچل " را می بینی که کنار آن خانم زیبا ایستاده ؛ باورت نمی شود که این دو با هم زن و شوهر باشند و باورت نمی شود که آن خانم زیبارو توانسته باشد چنین موجودی را برای همسری برگزیده باشد ! ( همهء قصد من دلداری دادن است ؛ لطفا تا آخر بخوانید ! ) و با توجه به پیشینهء تاریخی می بینیم که سالها پیش کارتونی با همین مضمون ساخته شده است ؛ آنهم توسط برترین کارتون ساز جهان یعنی عمو والت ( دیزنی ! ) ؛ و پر واضح است که نام آن کارتون را همگان به یاد دارند " دیو و دلبر " . هر چند که در آن کارتون آقای دیو از کلاه گیس استفاده می کرد ؛ ولی به هر حال " دیو" بود. مقصود از این شواهد تاریخی و ملی این بود که به این نتیجه برسیم که موارد بیشماری به جز قضیهء کچلیت در انتخاب زوج موثرند ؛ از قبیل : باطن نیک و برخوداری از مال و مقام و مکان و غیره و غیره و غیره ... که کچلان عزیز باید بدانند که حالا که مو نشد ؛ پس چرا بقیه اش هم نه ! که در آنصورت یک متن کوتاه یا یک مقاله جوابگوی آن حال زار نمی باشد و مرثیه ها در آن باب بباید سر داد . غرض اینکه مادر بزرگ ها بعضی وقت ها بیراه نمی گویند و بالاخره عروس خانم باید یه جوری گول بخوره دیگه ... و البته واضح و مبرهن است که اگر کچل هم باشید ؛ کار سخت تر شده و طرف مربوطه به مراتب سخت تر گول می خورد .
باشد که همهء جوانان نازنین و برومند ایران زمین روزی گول خورده و نتیجهء سبزی هایی که سالیان سال و در قرون واعصار ( در طول تاریخ ! ) گره زده اند را بگیرند ....
انا کل لله راضیون و انا کل لله راضیات ....
مبارک باشه !
و
" یک بار برای همیشه ! " :
این قسمت را در حاشیه می گویم ومطمئن باشید که ممکن نیست این سخنان را هیچ زمان دیگری ؛ ازعضوی از جامعهء نسوان بشنوید و ... فقط به این دلیل که بد جوری خراب رفیقم این را می گویم ... باشد تا روزی جبرانش کنید ... و ... خانم های نازنین _ چه زیبارو باشند و چه نباشند ! _ به شدت علاقمند هستند که خودشان شخصا به کچل کردن شوهران عزیزشان اقدام کنند . الهی آمین !
25 / 5 / 82





Friday, August 15, 2003


"Life is what happens to you while you are making other plans."



امروز دومین امتحانم را دادم و ... سختی اصلی توی همین هفته است و بعدش زندگی شیرین تر می شه ! باورتون بشه یا نه ؛ دیشب نشستم یک فیلم دیدم " یک روز خوب " با بازی میشل فایفر و جورج کلونی عزیز ... از اون فیلم های لذت بخش و سرگرم کننده ای که بعدش فقط می تونی مثبت فکر کنی !! داستان یه مادر و پسر و یه پدر و دختر که طبیعتا برای هم ساخته شدن و بعد از اینکه دوساعت ما را سرگرم کردند ؛ به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند ... اینقدر شیرینی فیلم زیر زبونمه که سه تا از ترانه هاشو اینجا تایپ می کنم ؛ شاید نتیجه بشه : " وصف العیش ؛ نصف العیش " :
“ ONE FINE DAY ”
-----
“ Love’s Funny that Way “ __ Tina Arena
There’s no king when love is the thing
Play the same rules
In a heartbeat , a wise man can be a fool
Through the darkest hours
When all is said & done
It has the power
You go from lonely to the lucky one
Cos love’s funny that way
No matter who you are
Oh it can shake your faith
Or it can break your heart
-----
“ Have I told you lately? “ __ Van Morrison
Have I told you lately that I love you ?
Have I told you that there’s noone above you ?
Fill my heart with gladness
Take away my sadness
Ease my troubles , that what you do
For the mornin’ sun is all its glory
Greets the day with hope & comfort too
And you fill my life with laughter …
-----
“ The Glory of Love “ __ William Hill
You got to give a little
Take a little
And let your poor heart break a little
That’s the story of
That’s the glory of love
You got to laugh a little
Cry a little
Before the clouds roll by just a little
That’s the story of
That’s the glory of love
And as long as there’s the two of us
We’ve got the world & all its charms
And when the world is through with us
We’ve got each other’s arms
You’ve got to win a little
Lose a little
And always have the blues a little
But that’s the story of
That’s the glory of love.


24 / 5 /82





Wednesday, August 13, 2003


یکی از دوستانم داره " آدم معروفی " می شه ! یا " ستاره ای متولد می شود " :
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد !
شاید از نوشته های قبلیم به این نتیجه رسیده باشید که : من " تک فرزند " هستم و بسیار وابسته به دوستانم . خوب ؛ از بزرگترین افتخارات و دارائیهای من در زندگی داشتن دوستان خوبم است . دوستی های خوبی که کوله باری ازخاطرات چندین و چند ساله را به دوش می کشند ؛ چند تاشون که ازهمون روزهای اول دبستان شروع شدن و ... به هر حال همیشه هم آمادهء دوستی های جدید هستم و قلبم در این مورد بسیار بزرگ است ! ( خدا را چه دیدید ؛ ممکنه مثلا هفده سال دیگه بیام و همینجا بنویسم ... " آره همون سال اولی بود که وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم که با این دوست خوب که چنین است و چنان است آشنا شده ؛ اون سال ها تازه رفتن به کلاس بدنسازی را شروع کرده بود و ... سالها طول کشید که اسب بشه !!!" __ البته همیشه مثالهای بهتری هم وجود داره ... بر منکرش رحمت ! ) به هر حال دوستم داره به یک خوانندهء اپرا تبدیل می شه و سرکار خانم پری زنگنه در آخرین مصاحبه شان با بی بی سی گفتن که " یکی از شاگردام که خیلی با استعداده ... " ( = همین دوست عزیز که از سال دوم دبستان تا حالا همدیگر را دوست بوده ایم ! ) و در آخرین کنسرت پری زنگنه که قراره درست سه روز دیگه در تالار وحدت اجرا بشه ؛ این نازنین یار ما قطعه ای را اجرا خواهد کرد . حالا ... من می مانم و امتحان روز بعدش که اینجا فقط می شه گفت : " گور بابای امتحان و ... " . ( و نیز عفت کلام ! __ ببخشید )
جانتان خوش ...... باد !
22 / 5 / 82





Tuesday, August 12, 2003


نوار بلند گوش کردن هم یه چیزیه تو مایه های مواد مخدر توهم زا ؛ صدا اینقدر بلنده که دیگه فکرت کار نمی کنه و چون به هیچ چیز فکر نمی کنی ؛ احساس خوبی داری ... نمی دونم مال سن است یا چیز دیگه ؛ خیلی وقته که نتوانستم آهنگی را با صدای بلند گوش بدهم ... شاید هم نبود امکانات باشه ! منظورم بلندگو و آمپلی فایرو ... نیست ها ؛ منظورم خونه خالیه ! که هیچ کی نباشه سرت داد بزنه که :
" کوتاش کن ! "
حالا جدا از شوخی ... چی میشه که یه عده ای اینقدر خام هستن که فکر می کنن با مصرف یه دارویی که ببرتشون توی عالم هپروت ؛ همه چی درست می شه ؟! و ... به هرحال ... هر چقدرهم از این شاخه به اون شاخه بپریم باز به این نتیجه می رسیم که خانواده و تربیت از همه چیز مهمتره ( حتی از رفیق ناباب ! ) .
( اینم ازاثرات امتحان دادنه ؛ آدم فکرش چه جاهایی که نمی ره ! )
====
.. و اندر مسائل بالارفتن سن ؛ فقط اینکه دو تا پرنده کوچولو بودن که ما از وقتی چشم باز کردن به دیدهء بزرگتری نگاهشون می کردیم ... حالا دیگه " مهندس بعد از این " شدن و ... وای مادر مبارک باشه ! هر چند که تازه اول دردسره !
21 / 5 / 82





Sunday, August 10, 2003


" پیشگوییهای مرد شاپرکی " :
آقا ممکنه یه ذره صدای فیلمو کم کنید ! فیلم ترسناک باشه ؛ صداش هم بلند باشه ؟! ... اولین بار بود که جرات
دیدن یک فیلم ترسناک را در سینما پیدا کرده بودم. و برای جلوگیری از وحشت با عده ای از دوستان پاشدیم رفتیم سینما ... درست قبل از خواب نشستیم و یک فیلم دیدیم از اون دسته فیلمهایی که قلب آدم را به حلقش منتقل می کند. با وجود اینکه به " ریچارد گیر " ( نوشته شده بر سر در سینما ) ارادت چندانی ندارم ؛ ولی فیلم را دیدم بدون اینکه حتی یک بار پلک بزنم و در کل راضی بودم . فیلم از داستان ( فیلمنامه ) ؛ کارگردانی ؛ موسیقی و مهمتر و بهتر از همه فیلمبرداری خیلی خوبی برخوردار بود و فکر نمی کنم به این زودی ها صحنه ای را که دوربین از دکل برق بالا میرود و بعد بر عکس می چرخد را فراموش کنم ... نمی دانم فیلمبردار بعد از گرفتن این صحنه زنده مانده یا نه ؟! ( خوب ؛ البته با توجه به اینکه بعضی اوقات فقط دوربین حرکت می کند و لازم نیست که فیلمبردار هم با دوربین حرکت کند ... احتمالا زنده مانده ! ) داستان چیز خاصی نداشت ؛ ولی بسیار خوب پرورش یافته بود و قوانین اولیه فیلمنامه نویسی را به خوبی رعایت کرده بود . و اینقدر با زبان تصویر خوب پیش می رفت که گاهی متوجه می شدی که چند دقیقه است که هیچ گفتگو ( دیالوگی ) نشنیده ای ؛ ولی همچنان بی حرکت محو فیلمی ... البته چون مقدار هیجان فیلم به شدت زیاد بود ؛ فیلم در قسمت هایی که مقدار هیجانش کم می شد دچار افت می شد ... ولی دیدن چنین فیلمی در کشور ما که معمولا فیلمهای بی ارزشی چون " سیزدهمین سلحشور " را به نمایش می گذارد ؛ یک موهبت است که حتی اگر کمی هم بترسید ؛ نباید آن را از دست بدهید . و ...می ترسم از دهنم در بره و فیلم را تعریف کنم و شرمنده دوستانی که می خواهند بروند و فیلم را ببینند بشوم . بنابراین : با قی بقایت .
====
فقط می خواستم بگم که آدم از یه بر چسب هایی خنده اش می گیرد و نه تنها ناراحت نمی شود ؛ بلکه برای هدایت " برچسب زننده " به راه راست دعا هم می خواند . هر چند که بیچاره تئوری ها و برچسب هایش را حتی با منطق خودش نمی توانست اثبات کند ... خلاصه که آقا شما سه روز ما را با مقاله هایتان خنداندید .
19 / 5 / 82





Friday, August 08, 2003


نمی دونم چرا چند وقته ما همه چیمون شده نیم ساعته !!! بعد عمری رفتیم کوه ؛ اونم صبح علی الطلوع ؛ سر نیم ساعت همچین بریدم که دیگه حتی یه قدم هم نمی توانستم بروم . شرمندهء همراهمون شدیم و برگشتیم . بازم خدا عمرش بده که به روم نیاورد . خوب ؛ دو حالت داره : یا اصولا آدم با ملاحظه ای است یا این که توی رودرواسی ( که دیکتهء درستش هم : رودربایستی است !) موند. امیدوارم توی شمال اینقدر راه بره که جبران اونروز بشه !
====
می گن بچهء همسایه زود بزرگ می شه ها ... چه زود یک سال گذشت ... و دریغ از خلاقیت در خرید کادوها ! همش لباس بود و خرس ( تدی بر در رنگهای مختلف ! ) البته یه فیل کوچولو و سه تا عروسک زشت که بچهء بیچاره کلی ترسید ؛ به انضمام یه موتور ( حالا بماند که بچه دختر ه ! ) هم جزو کادو ها دیده می شد . خلاصه ... بالاخره دو ونیم خوابیدیم و بعد هم ده و نیم صبح رفتیم پارک و دوست عزیز " رسیدن به خیرمون " را هم دیدیم و( چقدر لذت بخشه وقتی که آدم می بینه هیچی عوض نشده و طرف اینقدر ایرانیه که به جای هر چیزی دلش می خواد ساندیس بخوره !! تازه فردا هم همدیگرو می بینیم ) ... بعدشم رفتیم " بانی چاو " و بعدشم هیچ چز نمی چسبید ؛ به جز دیدن فیلم " ایندیانا جونز " ... و احتمالا این داستان حالا حالا ها ادامه دارد .
17 / 5 / 82





Monday, August 04, 2003


" شیرهای جوان و باقی قضایا " :
فکرش را هم نمی کردم که اینقدر ///// ... ؛ (... اصلا دوست ندارم بگم مهم شدم و سرم خیلی شلوغه ومردم از پر کاری وغیره وغیره ... !!! ) به هر حال فکر نمی کردم که اینقدر کار از عهدهء من بر بیاد ! و صد البته نود درصد کارها هم انجام نشده باقی ماند ؛ مثلا همین " پرنده کش بودن _ یا پرنده کشی گری کردن ! " و " لبریز شدن نامه دان " و " غفلت از عبادات روزانه " و ... خوب با این حساب می شه گفت کاری نبوده که توی لیست باشه و انجام شده باشه !!!
====
کلاس ها تمام گشت و به آخر رسید ؛ ما همچنان در آرزوی خواندن یک صفحه مانده ایم ! (با عرض پوزش از ساحت شاعر این بیت : مجلس تمام گشت وبه آخر رسید _ ما همچنان در آرزوی وصل تو مانده ایم )
====
از هفته آینده امتحاناتم شروع می شه و دیگه می تونم مرتب اینجا بنویسم ؛ حداقل برای فرار از درس خواندن ! نمره های میانترم خیلی چیزها را روشن کرده !!
====
.. واما " شیرهای جوان " یک فیلم که حدود سه ماه دستم بود و بالاخره وقتی آخرین اولتیماتوم را از صاحبش شنیدم ؛ نشستم و تا نصفه شب هر سه سی_دی را دیدم وبه جز اینکه صبح فرداش سر کلاس چهارهزار و پانصد "جلد" خمیازه ( واحد خمیازه فقره که نیست ؟! ) کشیدم ؛ هیچ موردی پیش نیامد ( دفعهء قبل پشت فرمون خوابم برده بود ؟!؟!؟! ) . فیلم با وجود اینکه فیلمی جنگی بود ؛ اما " جنگ " شخصیت ایلی اش نبود . وبه نظر من این خیلی خوب بود . صد البته حضور" مارلون براندو" ؛ " دین مارتین " فقید و" مونتگومری کلیف " هم ؛ خوبی فیلم را سه چندان می کرد . فیلم نگاهی دارد به سه شخصیت متفاوت که دو تاشون همدیگرو می شناسند و بین دو تاشون ( چون سه تا هستن یکی از شخصیت ها باید در این دو ارتباط مشترک باشد ؛ توجه دارن که ! ) هم یک نقطهء اشتراک ( فردی که یکی می شناسد و دیگری می شناخته ) وجود دارد . تاثیر جنگ جهانی بر این سه زندگی ؛ با خشونت و لطافت به مقدار کافی بررسی می شود.می همچنان ازعلاقمندان فیلم های کلاسیک و سیاه_سفید هستم . (لطفا فکر نکنید دلم می خواهد به جای استفاده از شیر آب ؛ از چاه آب بکشم....)
====
دوستی که از سفر اومده وهنوز ... به هر حال اون بخشنده تر از این حرفاست ؛ و شنبه ظهر همدیگرو می بینیم .
====
دوستی با قدمت بیش از نفر قبل ؛ دوستی که حتی با مرور خاطرات بچگیتون میتونی کنار خودت احساسش کنی و به ریش این فاصله ها بخندی ! با وجود اینکه پنج ساله ندیدیش ؛ ولی هنوز به دوستی شانزده سالتون می نازی و ... حالا دوست این دوست قراره بیاد اینجا و ؛ باز هم با تشکر از آقای حافظ به خاظر این یکی بیتش :
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
تازه پیک مشتاقان قراره کلی عکس هم بیاره !
====
تنها نکات نجات بخشی که در این چند روز گذشته ( خودم می دونم چند روزه ؛ به رویم نیاورید ! ) دیده شد ؛ رفتن ونفس کشیدن در فضای قدسی باغی که بخش عظیمی از خاطرات نسل قبل در آنجا شکل گرفته و از دوران کودکی و نو نهالی فقط راجع بهش شنیدی ؛ به تنهایی می تونه انرژی ات را تامین کند. و بعد هم ... بذارین یه شعر دیگه هم بنویسم : " اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود "
.. و صد البته استخرهم برای سلامتی بسیار مفید می باشد ؛ اونم اگر اختصاصی باشه !
====
من نباید توی کیفم پول داشته باشم ؛ دیروز خیلی بی ربط دم مغازه ایستادم تا " فقط " یک نگاهی به کفشهایش بیندازم و پنج دقیقهء بعد با دو لنگه کفش ( همونی که بزرگتر ها می گن یک جفت کفش ! ) از مغازه خارج شدم ... مبارکه ! می گن کفش نطلبیده ؛ مراده !
====
چرا هنوز بعضی از ما ؛ اونم بعد از این همه ادعا فکر می کنیم وظیفهء اصلاح بقیه به عهدهء ماست و ما بیشتر از بقیه می فهمیم ؟ ... یادم رفت بگم که اسکار سال قبل را هم دیدم و یکی از حرفهایی که خیلی به دلم نشست ؛ این بود که : " کارگردانها ؛ خدای فیلم هاشون هستن ؛ ولی خدا ؛ کارگردان فیلم های مستند است . "
خلاصه که اوس کریم ... با این فیلمهات ؛ منتظری ما دنیا را درست کنیم ؟ بی خیال ... ما عرضه اش را نداریم . کار خودته . و به قول حافظت : " خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم "
====
" جانتان خوش باد "
13 / 5 / 82







 

Powered By Blogger TM