!پرنده كش





Just read me ....





آرشيو

10/01/2002 - 11/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 02/01/2003 - 03/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 04/01/2003 - 05/01/2003 05/01/2003 - 06/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 01/01/2006 - 02/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 06/01/2007 - 07/01/2007 07/01/2007 - 08/01/2007 08/01/2007 - 09/01/2007 09/01/2007 - 10/01/2007 10/01/2007 - 11/01/2007 11/01/2007 - 12/01/2007 12/01/2007 - 01/01/2008 01/01/2008 - 02/01/2008 02/01/2008 - 03/01/2008 03/01/2008 - 04/01/2008 04/01/2008 - 05/01/2008 05/01/2008 - 06/01/2008 06/01/2008 - 07/01/2008 07/01/2008 - 08/01/2008 08/01/2008 - 09/01/2008 09/01/2008 - 10/01/2008 10/01/2008 - 11/01/2008 11/01/2008 - 12/01/2008 12/01/2008 - 01/01/2009 01/01/2009 - 02/01/2009 02/01/2009 - 03/01/2009 05/01/2009 - 06/01/2009 06/01/2009 - 07/01/2009 07/01/2009 - 08/01/2009 08/01/2009 - 09/01/2009 05/01/2010 - 06/01/2010 06/01/2010 - 07/01/2010 12/01/2011 - 01/01/2012 07/01/2012 - 08/01/2012



My E-Mail


برداشت دوم
پرنده
پوچستان
Saturday, May 31, 2003


" و ما نیز از کنار هم گذشتیم ..." :
دو اتفاق فرخنده و مبارک با هم افتاد ؛ هم کلاسها تموم شد ( به موقت بودن قضیه فکر نمی کنم ! ) و هم بعد از یه مدت نسبتا طولانی رفتم سینما. دیگه کم کم داشت فرهنگ سینما رفتن و فیلم دیدن از زندگیم حذف می شد ! خیلی ممنون از " پرنده " که همراهیم کرد و مرسی از بقیه که اومدن ! به هر حال برای من که جنبه حیاتی داشت و سینمای خونم حسابی افتاده بود پایین . ( یه چیزی تو مایه های : " سینما = جامد زندگی // حالا چون صد در صد جامد هم نیست ؛ ناقل یا عامل زندگی ! )
فیلم " از کنار هم می گذریم " ساخته ایرج کریمی که با وجود گذشت دو سال و نیم از زمان نمایش فیلم در جشنواره ؛ باز هم قابل دیدن بود و تاریخ مصرفش نگذشته بود .اگر چند تا نقطه ضعفی که می دیدی را می گذاشتی به حساب اینکه فیلم اول کارگردان بوده ؛ می شد راحت نشست و از فیلم لذت برد . به قول " پرنده " کارگردان خیلی فکر نکرده بود که داره شاهکار می کنه و زمان فیلمش طولانی نبود . خوب ؛ حداقلش این بود که فیلم از دستش در نرفته بود ؛ اتفاقی که توی خیلی از فیلم اولی ها شاهدش هستیم ؛ مثل " نامه های باد " علیرضا امینی که از یک شاهکار به یک فیلم پایین تر از سطح معمولی سقوط می کنه و از یه جایی قشنگ معلومه که کارگردان نتوانسته فیلم را جمع و جور کنه و از دستش دررفته ! (گرچه که با همه این حرف ها ارزش دیدن داره ! ) فیلم " ایستگاه متروک " هم یه جورایی از کش دار بودن در رنجه ؛ و با همه محاسنی که داره حداقل نیم ساعتش اضافه است . اما ایرج کریمی ؛ با تمام واقع گرایی هایی که سعی کرده بود در فیلم به نمایش بگذارد ؛ ولی ازسینمای داستانگو هم دور نمانده بود و به مدد هر دوی اینها و با ظرافت خاصی داستانش را گفت و ساخت . و با کمک گرفتن از گفتگوهای " نجات بخش " ( مثل متاستاس و کلاغ ! ) از افت فیلم در صحنه هایی که ممکن بود حوصله تماشاگر را سر ببرد ؛ جلو گیری کرده بود که با توجه به توقع بالای مخاطب در این روز و روزگار کم سخت نبوده . این " ابن سینا " هم __ منظورم " سپنتا سمندریان " است __ یک بازیگر بالفطره است . ( مثل تعریفی که خسرو نقیبی از متین عزیز پور کرده بود ؛ می شه گفت : " یک هیلی جوئل آزمت کوچک است " ! __ هیلی همون پسری است که در " حس ششم " و " هوش مصنوعی " بازی می کرد. __ هر چند که من ؛ سپنتا و متین را خیلی بیشتر از هیلی دوست دارم . ) و در مورد سپنتا ؛ مگه از بچهء "هما روستا " و " حمید سمندریان " می شد انتظار دیگه ای هم داشت ؟!
و ... در " از کنار هم می گذریم " ؛ کارگردان که فیلمنامه را هم خودش نوشته ؛ با زیبایی هرچه تمامتر شخصیت ها که مجموعه ای از چند آدم که در یک ماشین هستند را وارد داستان می کند و به معرفی تک تک آنها می پردازد . حتی رنگ و مدل ماشینها هم با دلیل بوده واین یعنی فیلمی که بهش فکر شده ؛ بعد ساخته شده ! نه مثل اغلب اثرات هنری این دوره که " هرچه پیش آید ؛ پیش آمده و بقیه هم اگر خوششون نیاد ؛ نفهم هستن ! " ...
اشاره نمادینی که در فیلم به جاده شده ؛ جاده هستی ؛ آدم های مختلفی که در این جاده زندگی می کنند و از کنار هم می گذرند ؛ گاهی بر هم تاثیری دارند و گاهی کمکی , نظری , نقشی و نگاری. نکته جالب وجود یک غایب و تاثیر او در تمام این ماشین ها ( یا کوچک داستان ها ! ) دو مادر غایب یکی زنده و دیگری در دل زمین ؛ وجود پدرآنتونی کوئین در تابوت و شوهر مرده ای که زن دوم زندگیش را گاهی بنام زن اول , ژاله صدا می زد . خلاصه که هیچ شخصیتی از مریخ و یا سیارهء دیگری نیامده بود ؛ همه زمینی بودند و قابل درک حتی سخنان عرفانی _فلسفی راننده نعش کش : " همینه که می گم نفهمی , دیگه ! " .
قسمت های مربوط به تکیه بر " دور نما " و استفاده از دور نما بعنوان یک تابلوی نقاشی را خیلی دوست داشتم . و وارد نکردن رقیب ژاله تا زمانی که ما او را از دریچهء چشم ژاله بصورت نقاشی دیدیم هم از معدود سکانس های کلاسیکی بود که در عمرم از سینمای وطنی دیده بودم . ایرج کریمی یا مطالعه اش زیاده یا به اطرافیانش با دقت نگاه می کنه ؛ خیلی مهمه که ؛ سکانسی که همه برای غذا خوردن دور میز هایشان نشسته اند و ژاله مشغول کشیدن دزد مهران است و پدر ابن سینا هم محو او شده و دست به قلم میشود ؛ یه جورایی بیانگر شخصیت های مختلف زن و مرد است و تفاوت بسیاری که آنها در طرز فکر و نگاهشان دارند. راستی اون لحظه ای که ژاله می ره داروخانه خیلی مطمئن بودم که می خواد خودشو بکشه و خیلی کیف کردم که خلاف فکر من اتفاق افتاد !! و در مورد خیلی از گفنگو ها ؛ وقتی می دیدی اینقدر ساده است که تو و همراهان می تونین راحت پیشگویی کنید و ذوق کنید ؛ من به این نتیجه رسیدم که اینم از زرنگی ایرج کریمی است که یه جاهایی به مخاطب اجازهء مانورو مشارکت می ده و درست جایی که لازمه خودش فرمون را می گیره دستش و می گه : " این فیلم منه و شما فقط بیننده هستین ! "
به هر حال از برخورد آدم های فیلم با هم گرفته تا رد شدنشان از کنار هم ؛ همه و همه بوی تازگی می داد.( اگر فرض کنیم که این فیلم یک نمونه از فیلم جاده ای است ؛ پس چرا راجع به فیلم ایستگاه متروک هم بعضیها می گن : فیلم جاده ای ؟! )
در آخر: اینکه آدم سرطان داشته باشه و یا مشکوک به سرطان باشه ؛ ولی تصادف کنه و بمیره ایدهء جالبیه ولی دو بار استفاده از چنین ایده ای در مدتی کمتر از صد دقیقه واقعا جرات زیادی را می طلبد .
====
راجع به کلاغه هم یادم رفت بگم :
کلاغی در ذهن دارم
و قلوه سنگی در دست
از خودم می ترسم
.

_ یه جور روشنفکری - اسیدی یا به قول مهسا : کزازه !
====
منتظر دیدن دومین فیلم بلند ایرج کریمی ؛ " چند تار مو " هستم ؛ خیلی .
10 / 3 / 82





Tuesday, May 27, 2003


حسابی کم آوردم ... حالا خوبه همه درسهامو ریختم سر مامانم ... " یکی به دادم برسه واویلا ! " ... تازه هنوز مونده ...امتحانام که شروع بشه ... نه احتمالا اونوقت بیکاریم بیشترمی شه ! حالم از هر چی کلاس بی فایده است ______ تازه الان اخلاقم خیلی خوبه !!! دو ساعت خواب بعد از ظهر ؛ مرده را هم زنده می کند .
" چشم ها " یم را هم شستم ؛ فعلا که بی فایده بوده ....باقی بقایت !
6 / 3 / 82





Sunday, May 25, 2003


از وقتی که فیلم " دایره " را دیدم مدت زیادی نمی گذرد ؛ ولی یادمه از اینکه فیلم ساده و بی تکلفی را در این سینمای پر از تظاهر دیدم خیلی خوشحال شدم ... و حالا هم بی صبرانه منتظرم که فیلم جدید آقای پناهی را ببینم . ( = آقایون فیلمی ها بجنبین ! )

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/030524_l-g-panahi.shtml

=====
دیروز یعنی سوم خرداد سالروز آزادی خرمشهر بود ... برام با همیشه فرق داشت ؛ فکر کنم یه مقدار مربوط می شه به عوض شدن سلولهای بدن و یه مقدار هم ممنون از ابراهیم حاتمی کیا که بر خلاف شعار های همیشگی که هرچند غلط هم نیستن ؛ ولی به این علت که بوی موندگی می دن .... به هر حال خاک بر سر هر چی جنگ طلبه ! و روح شهدا ( همه شهدا ) شاد ...( = خودم می دونم روحشون شاد هست ؛ ولی بالاخره منم می خوام حسن نیتم را اینجوری ثابت کنم .) ما که از برقراری صلح در دنیا مطمئنیم ؛ شما هم هر جور راحتین !
4 / 3 / 82





Thursday, May 22, 2003


" سعی می کنم ایران را دوست داشته باشم یا مگه خودت خواهر و مادر نداری " :
دیروز به همراه یکی از دوستانم که دوستیمان قدمت تاریخی دارد با این نیت که برویم سینما و فیلم ببینیم از منزل خارج شدیم ( و تا کنون مراجعت نکردیم ! ) بعد از کلی لذت بردن از ترافیک و راننده های عصبی ( که ما نیز هم ! ) رسیدیم به سینما و حالا جای شکرش باقی است که با اون مسئول فهیم سینما در زمینه رزرو بلیط روز گذشته صحبت کرده بودم و طبیعتا ساعت هم چک شده بود ( بگذریم که توی این روزنامه / هفته نامه فهیم تر و مسئول تر " سینما " هم ساعت و برنامه سینما ها به نحو صحیح !!! ( اروای ش ... *** چاپ شده بود ! ) به هر حال به کشف این حقیقت نائل شدیم که سانس نمایش با اونی که ما فکر می کردیم ( خیالاتی شده بودیم یا خوابنما بماند ! ) فرق می کند و در کمال خونسردی برگشتیم و گفتیم می ریم سینمایی که در همان نزدیکی است تا این عطش سینما رفتن و فیلم دیدنمان را خاموش کنیم ... از آن جایی که مملکت ما و آدم های با اصل و نسبش حرف اول را در اطلاع رسانی می زنند ؛ سینمای دوم هم فیلمی به جز آنچه که در روزنامه خوانده بودیم و منتظرش بودیم ؛ داشت و خوب چه لذتی از نشستن در ماشین و عزم برگشت کردن بالاتر ... اما در این میانه با آدم های خانواده نداری نیز برخورد کردیم که بر غذاب سینما رفتن این روز کذایی افزود ( در این زمینه هم مثل آلودگی محیط زیستمان ؛ حرف اول را می زنیم ! ). البته این اصطلاح " مگه خودت ..." درسته که بیشتر در زمینه مسائل ناموسی و فانوسی بکار میرود ؛ ولی خیلی راحت می شه به تمام زمینه ها بسطش داد : مسئول سینما ؛ اهالی مطبوعات که اصطلاح قلم به مزد هم برایشان کافی نیست و در زمینه اطلاع رسانی ... ؛ کارگری که در خیابان ( یا وسط بزرگراه ) گودالی به اندازه یک ماشین ( حالا به دستور هر دانشمندی که بوده ...) حفر می کند و بدون نصب هر نوع علامت هشدار دهنده از آنجا دور می شود ( واقعا فکر نمی کند ممکن است عزیز خودش در این مکان از بین برود ؟ نه دیگه ...) ... راستی یک اتفاق فرخنده دیگر هم بود : این دوست ما میل به خوردن سیب زمینی سرخ کرده پیدا کرد و از یکی از رستوران هایی که " مدعی بهترین کیفیت هستیم ! " سیب زمینی سرخ کرده را خرید و به قدری کهنه و بد مزه و ناقل انواع بیماریها بود که بعد از چشیدن چند عدد ؛ باقی روانه سطل آشغال شد (توجه که دارید : ما آدم های بسیار با فرهنگی هستیم و طرز استفاده از سطل آشغال را آموخته ایم ) این دوست من کار میکنه و پول حلال در میاره ؛ حالا اون آقای رستوران دار اگر فکر می کنه که با حرام کردن پول دوست من به پول حلال می رسه ؛ خدایا نگو که می رسه ..... حالا چجوری می شه با همه این حوادت عاشق ایران بود ؛ گمانم مصداق اون شعری باشه که :
یقینا از جنون در من نشان است
که آن دیوانه با من مهربان است
( ربطی داره ؟! )
1 / 3 / 82





Tuesday, May 20, 2003


جای همه خالی دیروز رفتیم " شهرک سینمایی غزالی " خیلی خوب بود و عکسها هم یه چیزی حدود ( دقیقا ! ) هفتاد و دو عدد در اومده و بیست تایی هم هنوز توی دوربینه ... ولی الان نمی تونم تعریف کنم . فقط باید بگم که روح " علی حاتمی " شاد و دستش درد نکنه که باعث و بانی این امر خیر شد .
باقی بقایت ...
30 / 2 / 82





Saturday, May 17, 2003


هراسوس ( که احتمالا از جماعت یونانیان متفکر می باشد ! ) می گوید : " خوشبختی آن است که بخواهی خودت باشی . "
و اینچنین من یک خوشبخت شدم .
واقعا کسانی که می گویند " کاش من فلانی بودم " را درک نمی کنم .... چرا بهتر نباشی ؟ چرا خودت نباشی ؟ چرا به کمال خودت نرسی ؟چرا نمی ری از سر کوچه یه مثقال اعتماد به نفس بخری ؟ چرا برای خودت ارزش قائل نیستی ؟ ... و چرا های دیگر.
28 / 2 /82
به افتخار اینکه از قیافه این تاریخ خیلی خوشم اومد این جمله را هم بخوانید :
If you cannot be a star in the sky , then be a lamp in your own house .




از کن چه خبر ؟

http://fr.movies.yahoo.com/cannes/2003/photos.html





Friday, May 16, 2003


" نمایشگاه کتاب ؛ کوهپیمایی و آش رشته " :
" وقتی بزرگ شدید ؛ دوست دارید چکاره شوید ؟ " :
" یک روز کاملا متفاوت " :

همه اینها تیترهایی بود که به اندازه یک دنیا حرف داشتم که راجع بهشون بزنم ؛ ولی نمی دونم چرا این بار فکر کردم وقت شما بیشتر از این ارزش دارد ...
25 / 2 /82





Wednesday, May 14, 2003


فرش ایرانی و هنر محض :
بهتر بود بگم دنیایی از هنر چون اساسا محض بودن وجود ندارد( به نظر من ! ) ؛ ولی تحت تاثیر سیر و سیاحت درفرش و به پرواز در آمدن روحم ؛ گفتم هنر محض !
دیروز برای خرید فرش و با قرار قبلی به اتفاق یکی از اقوام که خبره این کار است و نزدیک به چهل و پنج سال از عمرش را در کار فرش بوده ؛ رهسپار فرش فروشیها شدیم و این بزرگ هم چون همه بازار را می شناخت و حافظه اش هم سلامت است با هر کدام از آقایون فرش فروشها چاق سلامتی اساسی و مفصل می کرد و خلاصه که از همه جیک و بک ( بوک ) همشون خبر داشت. و بعد از خروج از مغازه می گفت که این چی بوده و کی بوده و ... ولی لذتی که در صحبت کردن از فرش در این مرد دیده می شد و جالبتر از اون لذتی که فرش فروشان جوان تر از شنیدن صحبت های او می بردند ؛ همه و همه حاکی از این بود / است که بودن در کنار این باغ هنر به انسان نوعی ترقی روحانی و معنوی هم می بخشد وعشق مشترک به فرش و لمس انگشت های بافنده با دست کشیدن برفرش ؛ کم الکی نیستند . خلاصه که فکر کنم قید دوربین دیجیتال و ماشین و ... بزنم و بیفتم تو کار فرش !!!
نتیجه هم احتمالا دو تا قالیچهء سه متری می شه که قراره بعدا بشینیم روش و چایی بخوریم !
24 / 2 / 82





Tuesday, May 13, 2003


بعضی وقتها انجام نشدن چیزی از انجام شدنش بهتره ؛
دریافت نکردن از دریافت کردن بهتره
و نگرفتن از گرفتن و ...
از اینکه عقل تو هم مثل من کار می کنه خیلی خوشحالم ؛ خیلی .
23 / 2/ 82





Monday, May 12, 2003


بهرام بيضايي

http://www.isnagency.com/news/NewsCont.asp?id=226252
====
http://www.isnagency.com/news/NewsCont.asp?id=226303




" تام و جری ؛ پمپ بنزین و من " :
خیلی حرفها دارم که بگم ؛ " ولی افتاد مشکلها " و ... فکر کردم بهتره از آخر شروع کنم !
امروز رفتم پمپ بنزین که به ماشین غذا بدم و نفر قبلی همچین بنزین را ولو کرده بود روی زمین ؛ که درست عین " تام " در اون قسمتی که " جری موشه " زمین آشپزخانه را مثل زمین پاتیناژ کرده بود ؛ شده بودم و بالاخره بعد از چند لحظه تلاش برای حفظ تعادل اومدم روی سکو و بعد از پاک کردن کف کفشم و حصول اطمینان از ثبات مکانی مبادرت به زدن بنزین کردم ! ( بگو ما شا ء الله ! ) من فکر می کردم روغن ریخته شده روی زمین لیزترین است ولی حالا دیدم از اونم بالاتر بنزین چه می کنه !
====
به جای " حجاب معاصر بودن " از " لذت هم عصر بودن " استفاده کنیم :
دیروز به اتفاق یکی از دوستانم رفتیم به سالن کنفرانس شماره دو نمایشگاه ( که واقعا این اطلاع رسانی نمایشگاه در اوج اطلاع رساندنش بر ما نازل شد ! ) و در جشن / سخنرانی ای که به مناسبت چاپ کتاب " دیوان نمایش " آقای بهرام بیضایی ( که در استاد بودن ایشون هیچ شکی وجود نداره ؛ اونم استاد بزرگ. ) از طرف ناشر کتاب ترتیب داده شده بود ؛ حضور به هم رساندیم و قبل از اینکه به بهرام خان اجازه بدن و ازش خواهش کنن که چند کلمه ای برامون صحبت کنه ؛ هشت نفر اومدن و صحبت کردن و شکر خدا که ازشون خواهش شده بود که کم حرف بزنن ! ولی به هر حال دیدن اونهمه آدم دوست داشتنی و بزرگ ( هر کدام از یک لحاظ ! : قد و شکم و .. نه ؛ ببخشید از یه نظر دیگه : ادبی و هنری و ...) خالی از لطف نبود .هشت نفر عبارت بودند از :
امید روحانی ( از بهترین منتقدین سینمایی )
اکبر رادی ( از بزرگترین نمایشنامه نویسان قبل از انقلاب که به دلایلی کم کارش کردن )
محمود دولت آبادی ( ازبهترین نویسندگان زنده و نویسنده شاهکار " کلیدر" ) __ عجب تون صدای نازنینی داره ؛ خوشمان آمد ! __
محمد رضا اصلانی ( اگر اشتباه نکنم کارگردان بوده ؛ ولی پسرش را می دونم که کارگردان فیلم کوتاه است ! )
بابک احمدی ( از منتقدان سینمایی که یه جورایی عشق بیضایی هم هست ! )
محمد رحمانیان ( اینم گمانم کارگردان فیلم کدتاه باشه و منتقد )
حمید امجد ( گفتن نمایشنامه نویس و محقق ؛ ولی شاید بازی های او در دو فیلم " مسافران " و " گاهی به آسمان نگاه کن " بیشتر در خاطر ها باشد ! )
چیستا یثربی ( نمایشنامه نویس و منتقد )
و بالاخره خانم مژده ( که خانم ناشرفامیل شمسایی را یادش نمی اومد و ...) به هر حال ... اینکه از یکی از بزرگان نمایش ؛ تاتر؛ ادبیات و سینما که جزو مرده ها هم نیست ؛ نقدیر بشه یعنی داریم سعی می کنیم " بیا تا قدر یکدیگر بدانیم " را بفهمیم و اجرا کنیم ؛ یعنی می خواهیم " لذت هم عصر بودن " را بچشیم و یعنی چشم اونایی که از دیدن هر چیزی که یه ذره خوبه در می گیره ؛ ..... بابا پس کی می خواهین " چشمهاتونو بشورین و جور دیگه ای ببینین " ؟ کی ؟
====
عکسها را هم همون شب یعنی درست سه ساعت بعد از گرفتن چاپ کردم و داغ داغ هم گرفتم ... فقط نمی دونم چرا عکس آخر را از حبیب نگرفتم ؛ حبیب رضایی را می گم ؛ آخه اونم جزو حضار بود . البته من که ندیدمش ( خیلی سر به زیر نیستم ؛ ولی بی دقت تا دلت بخواد ! ) به هر حال دوستم گفت حبیب ومنم دیدمش ؛ ولی جذابیت آب پرتقال در اون لحظات از حبیبم بیشتر بود و جاتون خالی خیلی چسبید ؛ آب پرتقال را می گم ها !!
====
و این داستان ادامه دارد .... 22/ 2 /82





Saturday, May 10, 2003


Why walk when you can fly ?




Thursday, May 08, 2003


« بعضی ها داغشو دوست دارند و ما نیز هم » :
تاریخچه این فیلم در زندگی من خیلی جالب است ( البته به نظر خودم ! ) . ماجرا از این قرار بود که یک روز( کلاس دوم یا سوم دبستان بودیم .....آخی ! کوچولو ها ! ) سر کلاسی که صبح های جمعه داشتیم یکی از دوستانم اومد و با کلی آب و تاب از فیلمی که دیشب دیده بودن ؛ تعریف کرد که : " دو تا مرد هستند که برای فرار از دست قاتل هایی که دنبالشون هستن؛ خودشون را جای زن ها جا میزنند و یه مردی هم عاشق یکی از این مردها _ به ظاهر زن _ می شود و آخر فیلم هم وقتی این یکی می گه بابا من مرد هستم ؛ اون یکی جواب می ده که هیچ کس کامل نیست ." ( خداییش بعد از این همه سال خوب یادم مونده بود که دوستم چی گفته بود ها ! ؛ نه؟! ).... اون زمان گذشت و تعریف فیلم برای ما باعث کلی خندیدن سر کلاس شد و ... سال ها سپری شد ... تا اینکه روزی از روزها فیلم « بعضی ها داغشو دوست دارند » به تورم خورد و بدون هیچ پیش زمینه ای نشستم و فیلم را دیدم و لذت بردم نه فقط از فیلم ؛ که از زنده شدن خاطرات کودکی هم . با وجود اینکه تسلطی به زبان انگلیسی نداشتم ( حالاشم هیچ ادعایی ندارم ... ) ؛ ولی به دلیل قدیمی بودن فیلم و اینکه در سال هزار و نهصد و پنجاه و نه ؛ امریکایی ها خیلی بهتر از حالاشون حرف می زدند و بسیار قابل فهم تر صحبت می کردند ؛ کلی از دیالوگ های فیلم را همون بار اول حفظ شدم ( = اینجور مواقع ایرانیان عزیز از اصطلاح "خوره بودن" استفاده می کنند ! ) و باز هم سال ها سپری شدند ( یه وقت فکر نکنید من سنی ازم گذشته ها ! ) و وقتی که قرار بود یک فیلم دیگه از کارگردان بزرگ زنده یاد « بیلی وایلدر » را ببینم ؛ چه اتفاقی افتاد ؟! هیچی فیلمی که امانت گرفته بودم دویست و چهل دقیقه ای بود و اول « بعضی ها داغشو دوست دارند » را در بر داشت ! و فیلم دوم هم « آپارتمان » بود( آپارتمان را که قبلا مفصل راجع بهش نوشتم و...) . خلاصه که به قول حضرت حافظ :
" گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است " .
به هر حال توفیق اجباری حاصل شد و با وجود اینکه لحظه لحظهء فیلم را حفظ بودم ؛ موقع دیدنش صدای خنده ام سقف خانه را شکافت ! ( و اینچنین ما یک سقف ضرر کردیم ! ) فیلم از بازی های فوق العادهء "جک لمون" ؛ "تونی کرتیس" و "مریلین مونرو" بهره می برد. ( باورتون بشه یا نشه مریلین مونرو در تمام عمرش از آکادمی حتی یک اسکارهم نگرفت ) و ( ظاهرا آقای وایلدر دوست داشته که " کری گرانت " به جای "تونی کرتیس" در فیلم بازی کند ؛ ولی از اونجایی که همیشه چیزهایی که آدم دوست داره فراهم نمی شه ؛ "کری گرانت" هم پیشنهاد بازی در این فیلم را رد می کند و خوش به حال "تونی کرتیس" می شود ! ) فیلم با وجود اینکه در شش رشته از جمله بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر مرد( برای جک لمون فقید ) نامزد دریافت اسکار بود ولی تنها اسکار طراحی لباس (اوری کلی _ که سومین جایزهء اسکارش بود ) را از آن خود کرد. یک توضیح هم راجع به "جک لمون" : هشت بار نامزد دریافت جایزه اسکار شد و دو بار موفق به دریافت آن شد. در سال های هزار و نهصد و پنجاه وپنج ( میستر روبرتز ) و هزار و نهصد و هفتاد وسه ( ببر را نجات بده/ حفظ کن ) .






Wednesday, May 07, 2003


اینم اون سگ هایی که قرار بود بعدا راجع بهشون بگم ؛ که کلیه مطالبی که می خواستم بگم سانسور شد ! گفته بودم که ما دچار معضلی به نام " خود سانسوری " هستیم.و باز هم از همه خوبانی که به یاد من و روز تولدم بودند متشکرم ... خیلی برام مهم بود و خیلی دوستتون دارم.







Tuesday, May 06, 2003


" تولدم مبارک ! " :
امروز روز منه . روز ورودم به عرصهء تنگ دنیا ! روزی که هر بار با تکرارش ( با اومدن و رسیدنش ) ؛ یک شمع به شمع های روی کیکم اضافه می شه و یک سال هم به عمرم . باز هم مثل هر سال ؛ یک سال به سال های صدور شناسنامه ام اضافه می شه و باز هم زندگی ادامه دارد...
من از خدا راضیم ؛ از تمام نعمت هایی که بهم داده و حتی اونایی که بهم نداده ( = دربست قبولش دارم ! ) . می دونم اگر از نعمت هایی که بهم داده درست استفاده کنم ؛ اونم راضی تر می شه ولی در عین حال می دونم که اون خیلی بزرگتر و بخشنده تر از این حرفهاست و دوستم داشته که اجازه داده بنده اش باشم و ...
====
آدم ها همیشه از اینکه مورد توجه باشند وجایی ولو کوچک در قلب آدم های دیگه داشته باشند و عده ای به اونها فکر کنند لذت می برند ؛ و من هم از اینکه دوستانی که دوستشون دارم به فکرم بودن و روز من را یادشون بود ( = حتی اون چند نفری که پیش باز رفته بودن !!! ) ؛ خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم و لذت بردم ودر یک کلام عشق کردم ! از همه ممنون و متشکرم ... اولین کارتی که به دستم رسید پنج تا جوجه کوچولوی زرد بودن که برام کیک و شمع و کادو آوردنو جیک جیکشون منو کشته ! و آخریش هم ؛ فکر کنم دو روز دیگه برسه چون یه دوستی دارم که همیشه فکر می کنه من هجدهم بدنیا اومدم و هیچ اعتراضی هم نیست ! اصلا خیلی هم خوبه چون اینطوری به لطف دوستان تبدیل می شه به هفته تولد ؛ به جای روز تولد ... و اصولا محدودیت چیز خوبی نیست ! و آدم این توانایی را دارد که هر روز متولد بشود ( = فلسفهء سال ! ). به هر حال منم با تویی که می گی بهترین اوقات زندگی آدم ؛ اوقاتی است که با دوستانش هست خیلی موافقم و مرسی که ظهر را با هم بودیم و خوش گذشت ! و در مورد سگ ها هم بعدا می گم ...
====
از دوستانی هم که امروز صبح سر کلاس فرانسه یاد من افتادند و تماس گرفتند و منو رقصوندن ( = معمولا سر کلاس موبایل خاموشه ؛ ولی امروز نمی خواستم هیچ تبریکی را از دست بدهم وموبایل را روی ویبراسیون گذاشته بودم و ... خلاصه که چند باری قر دادم !!! ) و فکر کنم هیچ روزی به این اندازه از تلفن همراه استفاده نکرده بودم ... امیدوارم که خیلی از تشعشعاتش ؛ " متعشعشع " نشده باشم !!!
====
امروز ظهر هم به اتفاق دو تا از دوستان عزیز و گلم رفتیم __ جای شما خالی __ بیرون غذا خوردیم و آی غیبت کردیم و خوشبختانه ! تا حالا به خیر گذشته و سوسک نشدیم ... ولی راستی چرا آدم ها اینقدر راحت دروغ می گن ؟! که تازه بعدش هم باعث بشن یه عده بشینن و غیبتشونو بکنن !؟!؟! ... بیخود نیست می گن دروغگو دشمن خداست ! ... به نظر من درجه بدی دروغ از غیبت خیلی بالاتره ! آخه من با دروغ کاری ندارم ؛ ولی مشتری .... امیدوارم در سال جدید زندگیم یه ذره بهتر بشم !
====
بچه ها ( = عزیزان دل و جان ) از همه به خاطر تبریکات صمیمانه و پر محبتتان ممنونم .
تازه متولد .16 / 2 / 82





Monday, May 05, 2003


دروغ چرا تا قبر آ آ آ... ( آقای پرویز فنی زاده روحت شاد. ) .... من چون دیدم توی این روزهایی که همش کلاس دارم نمی رسم خیلی بنویسم و یا زبونم لال فکر کنم و بنویسم !... اون روزهایی که کلاس نداشتم و همچون پرنده ای سبکبال و فارغ و رها بودم ... نوشتم و ذخیره کردم برای یه همچین روزهایی ... یه چیزیه تو مایه های غذای فریزری که خوشبختانه به دلیل مخالفت شدید و صد در صد مامانمون ما از این بلا به دوریم و محفوظ مانده ایم ... ولی اینجا رئیس منم ! وپاش بیفته مطلب فریزری هم به خورد دوستانم می دهم ؛ خلاصه که خدا رو چه دیدین شاید فردا هم که اومدین خونمون ( خونه آینده که سیزده هم سبزیشو گره زدم ! ) همین بلا در مورد غذا سرتون اومد !!!
غرض از همه این حرف ها این بود که بگم :
« بکوش که عظمت در عمق نگاهت باشد نه در آنچه که به آن می نگری ! »
و ... جانتان خوش باد.
15 / 2/ 82




نمايشگاه كتاب و عوارض ناشی از آن :

هر سال كه نمايشگاه شروع می شه به اميد ديدن كتابهايی كه معمولا در طول سال توی مغازه ها ديده نمی شن و با علاقه وافر به استفاده از تخفيف موجود در نمايشگاه با كيفی پر از پول به نمايشگاه می رويم و با دستی پر از كتاب و كيفی پر از خالی به خانه برمی گرديم. از آن جايی كه وقت و پول هر دو علف خرس می باشد ؛ من چندين روز را به نمايشگاه رفتن اختصاص می دهم ؛ البته دليل اصلی اينه كه اينقدر سر فرصت كتابها را می بينم _(فقط می بينم و نمی رسم بخونم ! // توقع ندارين كه همشونو بخونم ؛ ها ؟! )_ كه ... به هر حال طول می كشه ! تازه مگه سالی يه بار بيشتره ؟! امسال هم كه از بد شانسی درست خورده به كلاسهايم و بين كلاس ها يه گريزی به نمايشگاه می زنم و نهايتا می رسم كه يه سالن را سير و سياحت كنم ... واقعا كه كتاب خريدن كار لذت بخشيه ! ( وحالا اگر برسی و كتاب را بخوانی و بر حسب تصادف از كتاب خوشت بياد هم ديگه نور علی نور می شه ! ) ... دوسه سال پيش دلم می خواست يه بچه ای توی در و همسايه و دوست و آشنا بود ؛ دستشو می گرفتم و می بردمش غرفه های مربوط به كودك و... اون سال درست مصادف با زمانی بود كه تمام كتابهای زنده ياد شل سيلور استاين را خريده بودم و تصادفا همشونوهم خونده بودم و چقدر هم لذت برده بودم و هنوز هم . ... خلاصه چون بچه پيدا نشد و بی بچه هم راه می دادند ! رفتم تو و ديدم هنوز هم بيشتر كتاب ها تجديد چاپ همون كتاب هايی است كه وقتی منم بچه بودم می خواندم ... به بعضی از جديد ها هم كه حتی نمی شد نگاه كرد ( = منظورم اينه كه ارزش نگاه كردن را هم نداشتند ! ) . خلاصه كه كلی دلم گرفت و فكر كنم ديگه تا مجبور نشوم وارد غرفه های كتاب كودكان نشوم ...اين قبول كه يه سری داستان ها از هزاران سال پيش بوده واحتمالا اگر رباط ها به آدم ها اجازه بدهند ! تا هزاران سال بعد هم انسانها همين داستان ها را برای بچه هايشان می گويند و می خوانند... ولی آخه بابا فكر اين فرشته های كوچولو را كردين كه در دنيای امروز كه به عصر ارتباطات معروف است و با اين همه ماهواره های مختلف و گفتگوی تمدن ها و رسانه های تصويری و صوتی و چاپی (= مجلات و روزنامه ها !) ... خلاصه كه اين موجودات كوچولويی كه ما از بالا ريز می بينمشون ؛ خيلی بارشونه ... فهميدنش هم خيلی سخت نيست ؛ اگر به سوالاتی كه می پرسند توجه كنيم( قثط كافيه يه ذره بيشتر بهشون توجه كنيد !) .
هنوز يادمه چند سال پيش كه يكی از دوستانم با كلی عشق و علاقه رفته بود و يه كتاب خارجی را برای بچه ها انتخاب كرده بود و ترجمه كرده بود و بعد از مشاوره با يكي ازمعدود شاعران خوب بچه ها به اين جواب رسيده بود كه چون تصاوير كتاب هزينه را بالا می برد ؛ اصلا صرف ندارد كه اين كتاب را چاپ كنيم ! خوب ؛ چی می شه گفت تازه اين خوب خوبشون بود ! ... وقتی كتاب های ما با تيراژ سه هزار نسخه به خودشان می بالند و وقتی مسئوليين امروز كاغذ را گران می كنند و فردا می گويند : «وای چقدر بده كه كتاب جايی در سبد خريد خانواده ها ندارد ! » ...واقعا بايد به اعتلای فرهنگ دل بست و اميدوار بود... اميدوار نباشيم چی كار كنيم ؟! ... جای شكرش باقيه كه ما جزو مرفهين بی درد هستيم و می توانيم هر سال چند تا كتاب بخريم . باقی بقايت.
====
دروغ چرا مطلب بالا را چند روز پيش كه خيلی دركلاسهام غرق نشده بودم نوشتم و گفتم :" می گذارم برای روزهای نمايشگاه ! " و امروز روز اولش بود و صبح هم بحمدالله كلاس نداشتم وبه اتفاق یكی ازدوستانم رفتيم و ... نتيجه يه خروار (= خودم می دونم واحد شمارش كتاب « جلد » است ولی ؛ خوب كه چی ؟؟؟ تا كی می خواهيد پايبند سنت ها بمانيد ؟!؟! ) ... بعله يك خروار كتاب خريدم و چند خروار هم موند كه روزهای آينده بايد بروم و بگيرم ! وخبرهای جديد اينكه با رفتن به سالن كتابهای خارجی عميقا متاسف شدم ؛ به لطف هجوم جمعيت كتابخوان و كتابنخوان و به جز يك غرفه نتوانستم ( و صد البته كه نخواستم ...همون جريان بخشش و عطا و لقا است .) غرفه های ديگر را ببينم ... { شده بودم عين جك لمون توی فيلم « بعضی ها داغشو دوست دارند ! » ؛ اون هی می گفت: " من زنم , من زن هستم ! " / و در مرحله دوم تلقين هی می گفت: " من مردم ؛ من مرد هستم ! " .. و من هم هی به خودم می گفتم : " من ايران را دوست دارم ! ايرانی ها خيلی با فرهنگ هستند ! از اونم بالاتر ايرانی ها خيلی با ادب می باشند ! من ايران را دوست دارم ! } و نكته ديگه __ كه در كمال تعجب مثبت می باشد ! __در فضای باز خارج از سالن ها ؛ بچه هايی را ديديم كه خوشحال و خندان بودند ؛ با صورتهای نقاشی شده و پرچم های رنگی به دست برگرفته از غرفه های كودكان .راستی ؛ شما چند وقته بيرون كودك شاد نديدين ؟!
14 / 2 / 82
يه عالمه ماجرا هم مربوط به دو روز گذشته است كه بايد براتون بگم ... فرصت ؛ فرصت ؛ فرصت ... : " آنچه پيدا می نشود ؛ آنم آرزوست! "





Saturday, May 03, 2003



Friday, May 02, 2003


عید گل مبارک !
12 /2 /82





Thursday, May 01, 2003




: ! آپارتمان یا چقدر خوبه آدم برای رفتن به سر کارش سوار آسانسور بشه
فیلم آپارتمان یکی از فیلمهایی است که به راحتی( و به حق ) راجع بهش می شه گفت : " اگر ندیدی ؛ نصف عمرت بر فنا ! "( خوب شد دیدم که پزشو بدم ! ) داستانی روان و کارگردانی که سینما تا اونو داشت غم نداشت ! استاد بزرگ : بیلی وایلدر( که مدتی است به جمع خدا بیامرز ها پیوسته ... )؛ از بازی های عالی جک لمون ( = اینم زنده یاد شده ! ) و شرلی مک لین ( = احتمالا بزودی میشه !! ) برخوردار است... فیلم مال سال هزارونهصد وشصت است و جوایز اسکار بهترین فیلم ؛ بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه را خودش( بیلی را می گم ) یکجا گرفت البته فیلم دو اسکار دیگر که مربوط به کارگردانی هنری وتدوین می شد را نیز از آن خود کرد.( به نظر من هنرپیشه ها و موسیقی هم خیلی خوب بودند و لیاقت دریافت اسکار را داشتند ! )
عالیجناب وایلدر در اطریش بدنیا اومد و با در نظر گرفتن اینکه اطریش محل تولد بسیاری از موسیقیدانان بزرگ عالم نیز هست می شه گفت که خوب شد این اطریش توی نقشه باقی مونده... بیلی وایلدر در سال هزار و نهصدو هشتاد و هفت موفق به دریافت جایزه « تالبرگ » از آکادمی شد که با اسکارهای قبلیش جمعا شش مجسمه اسکار و یک مجسمه مربوط به جایزه تالبرگ رااز آکادمی دریافت کرد ( = نوش جونش ! ). از سال هزار و نهصد وبیست و نه تا سال هزارونهصد وهشتاد و نه بی وقفه مشغول به یک کاری در عالم سینما بود از نوشتن گرفته تا ریاست ! و در اکثر فیلمهای خوبش خودش هم تهیه کننده بود ؛ هم کارگردان و هم فیلمنامه نویس . نگاهی که او به امریکای آن زمان ها داشته ؛ بسیار هوشمندانه و نقادانه بوده ؛ تلخ و شیرین وبا احساس. در مورد همین فیلم آپارتمان نگاهی که او به زندگی آدم ها دارد بسیار کامل است و مرد بودن او باعث نشده که زنها و احساساتشان را نادیده بگیرد . به هر حال هر کسی دید وسیع ندارد و البته قرار هم نیست که همه از این موهبت بر خوردار باشند... ما جرای فیلم( ملودرام ) آپارتمان از این قرار است که " آقای باکستر" ( جک لمون )_ مرد مجردی که فقط کار می کند _ برای ترقی شغلی در اداره ای که کار می کند ؛ کلید آپارتمانش را برای ساعتی در اختیار کارمندان عالی رتبهء اداره می گذارد و اینقدر متقاضی زیاد است که برای اینکه تداخلی در امور پیش نیاید ؛ یک تقویم رو میزی را فقط برای این کار در نظر گرفته ... تا اینکه عاشق دختری که متصدی آسانسور در اداره است می شود ؛ غافل از اینکه این نازنین صنم ؛ سوگلی آقای رئیس است و ...اشاره های فوق العاده ظریفی که فیلم به فساد اخلاقی آدم ها دارد و اینکه چقدر همه برخوردهای روزانه در جامعه ناشی از مسائل دیگری است که در حقیقت نباید هیچ ربطی به هم داشته باشند ؛ ولی دقیقا در ارتباط مستقیم هستند و... ( کاش فیلم را دیده بودید/ دیده باشید ! ) انتقام های به ظاهر کوچکی که توسط کارمندان دون پایه ای مثل منشی گرفته می شود که نتیجه اش در نهایت برای رئیس بد هم نیست و حتی ترجیح می دهد کمی مجرد بماند و لذت مجرد بودنش را ببرد."دروغهایی" که دائما در حال رد وبدل شدن است و "راست هایی" که دیگر ارزشی ندارند. نابود شدن ها و بی تفاوت شدن ها .استفاده دقیق از کمدی در درام ترین صحنه ها... همه و همه امضای وایلدر را در بر دارند . از صحنه هایی که خیلی دوست داشتم ؛ سکانس های مربوط به آینه ترک خورده / شکسته است ودرست در اوج لحظات دلبری باکستر که مشغول اینور و اونور کردن کلاه جدیدش است واینکه دائما نظر " خانم کوبلیک " را می خواهد و (خانم کوبلیک که درست چند دقیقه قبل بعد از کشف خقایقی تلخ شکسته است و اصلا توی باغ نیست چه برسد به اینکه بخواهد نظر بدهد ؛ آقای باکستر هم خیلی تصادفی به حقیقتی می رسد و می شکند ...= حالا دو تا شکسته داریم ! ) شکستن و ویران شدن عاشق دلباخته ما از کشف حقیقت ( که ما هم با وجود اینکه از قبل می دونستیم ؛ باهاش ولو می شیم و باهاش دلمان می شکنه ...) واون لحظه ای که باکستر دل شکسته موقع جمع و جور کردن وسائلش به راکت تنیسی که بعنوان آبکش برای دم کردن اسپاگتی ای ( که موفق به خوردنش هم نشد) ازش استفاده کرد ؛ نگاه می کنه و اون یه دونه ماکارونی باقیمانده را از روی راکت جدا می کند با اون لبخند تلخ ؛ دیگه نهایت و اوج احساسه ... وسکانس های مربوط به حضور دکتر در آپارتمان وبرخورد های خانم و آقا که کاملا رسمی است و تعجب دکتر ؛ همه وهمه شاهکارند. و استفاده تلخ و شیرینی که از تیغ ریش تراشی می شود ؛ از یک طرف از یک عشق پاک خبر می دهد و از طرف دیگر از احتیاط همراه با ترس باکستر از آقای رئیس و در یک کلام مقام وموقعیتی که دراداره دارد و اینکه نکند از دست بدهد ....صحنه های تلاش باکستر برای سرگرم کردن " فران کوبلیک " ( شرلی مک لین ) و ورق بازی کردن و ابراز احساسات شدید باکستر در مورد کارت ها ونیمه کاره ماندن ورق بازی به این علت که خانم کوبلیک خوابش می بره ! و باز هم تلاش های باکستر برای متقاعد کردن رئیس که حداقل چند کلمه ای با خانم کوبلیک صحبت کند و اعترافات زن مبنی بر اینکه همیشه فکر می کنی که این یکی دیگه مجرده و زن نداره ؛ ولی بعد از مدتی به ساعتش نگاه می کنه و می خواد بره تا قطار ساعت هفت و چهل و پنج را برای رفتن به خونه از دست نده و ازت می پرسه که جای ماتیک روی صورتش نمونده ؟! ... و اینکه چرا در زندگیش نتونسته عاشق یه آدم خوب و ساده مثل باکستر بشه و اینکه همیشه در بد ترین زمان ومکان قرار گرفته....و در برگشت به آپارتمان و غافلگیر شدن بیننده توسط صدای باز شدن در شامپاین درست در زمانی که همه چیز به خوبی و خوشی داره تموم می شه و استفاده کمیک از تمام نکات ریزی که در سراسر فیلم بهش اشاره شده بود( در همین سکانسی که خانم کوبلیک در راه پله است ودرست زمانی که او به طرف درب آپارتمان حرکت می کند ؛ از پله های طبقه بالا سایه یک آدم را می بینیم که احتمالا از عوامل پشت صحنه بوده که بی موقع راه افتاده بوده و جالب اینجاست که استاد ترجیح داده اون سکانس همونطوری بمونه و به عبارت دیگه قبلنا خیلی به جزئییات کم اهمیت و جنبی توجهی نمی شده و تمام توجه ها معطوف به کل اثر بوده نه حاشیه های آن ...) و در صحنه آخر که از هر" دور خیز کردن و پریدنی" وهر " در آغوش گرفتن " و " بوسیدنی " قوی تر بود و بهترین تضمین خوشبختی ای بود که می شد در صحنه آخر یک فیلم دید ... فقط نشستند و با خنده شروع کردند به ورق بازی ( ادامه همان بازی ای که نیمه کاره مانده بود ...) ... و ؛ وقتی باکستر به کوبلیک می گوید: "دوستت دارم " ؛ او در جواب می گوید : " خفه شو و کارت ها را بده ! " __ یک پایان غیر کلیشه ای و ناب . ( اگر فیلم را ندیده اید ؛ این مطلب را نخوانید . فکر کنم باید اولش می گفتم ؛ نه ؟! ) وبالاخره این که نفهمیدم چرا همش به این فکر می کردم که اگر به جای "شرلی مک لین" ؛ " آدری هیپبورن" بازی کرده بود ؛ چی می شد ؟! ( از فوضولی مردم ! ) __ به قولی ممکن بود به جک لمون نیاید ؛ ولی ...
_ ودر آخر می خواستم از دوستی که باعث شد من این فیلم را ببینم ؛ باز هم تشکر کنم : خیلی مرسی .
11 /2 /82







 

Powered By Blogger TM