Just read me ....
|
Wednesday, June 22, 2005
" مولوی ... و دگر هیچ مگو " :
من غلام قمرم ؛ غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی خبری رنج مبرهیچ مگو دوش دیوانه شدم ؛ عشق مرا دید و بگفت آمدم؛ نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانهء پر نقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
Wednesday, June 22, 2005
Tuesday, June 21, 2005
Below is a wonderful poem Audrey Hepburn wrote when asked to share her "beauty tips." It was read at her funeral years later.
For attractive lips, speak words of kindness. For lovely eyes, seek out the good in people. For a slim figure, share your food with the hungry. For beautiful hair, let a child run his/her fingers through it once a day. For poise, walk with the knowledge that you never walk alone. People, even more than things, have to be restored, renewed, revived, reclaimed, and redeemed; never throw out anyone. Remember, if you ever need a helping hand, you will find one at the end of each of your arms.As you grow older, you will discover that you have two hands; one for helping yourself, and the other for helping others.
Tuesday, June 21, 2005
Monday, June 20, 2005
" چراغی که به خانه رواست ؛ به مسجد حرام است ؟ " :
دراعتراض به خروج آثار هنری گرانقیمت موزه هنرهای معاصر از کشور نامه سرگشاده معصومه سیحون به وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی
http://mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=196897
& http://isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-543112 & http://persian.kargah.com/archives/005005.php
Monday, June 20, 2005
Sunday, June 19, 2005
" یک اتفاق ساده : ... و من سرشار از انرژی مثبت شدم ":
حق جل جلاله در هر کدام از مخلوقاتش یعنی شما وبنده و بقیه یک تجلی جدیدی می کند و خودش فرموده که " لا تکرار فی التجلی " ... حالا حیف نیست آدم این همه تجلی الهی را؛ این همه نور و روشنی را و این همه زندگی را ؛ ول کنه بره بشینه یه گوشه ؛( حالا تاریک و روشنش را کاری نداریم ! ) و همش فکر کنه ؟... چه بر من گذشت و می گذرد داستان دیگریست و در این مختصر نگنجد ! ... فقط اتفاقی که افتاده و نتیجه اش را می توانید ببینید ؛ همین برگشت من به زندگی عادی است. همیشه سرشار از انرژی مثبت بودم و از این به بعد هم می خواهم که باشم ... یعنی باید باشم ؛ نیاز است که باشم ! ... اینقدر که بتوانم انرژیم را با دیگرانی که دوستشان دارم هم شریک شویم ( یعنی حساب کنید چقدر باید انرژی اضافه تولید کنم !! ).به هر حال فکر کنم در این صورت هم خدا راضی است ؛ هم بندهء خدا .
" شکر کن خدا را که چنین در امتحان افتادی ؛ صبور باش و شکور باش . "
" امیدوارم که نهایت صبر و سکون و رضای به قضا از برای شما حاصل گردد. "
" خدایا به من این قدرت را بده که آنچه را نمی توانم تغییر بدهم ؛ تحمل کنم و آنچه را می توانم تغییر بدهم ؛ تغییر بدهم و این دو را از هم تشخیص بدهم . "
Sunday, June 19, 2005
Friday, June 17, 2005
از این ترسم که در دنیای دیگر من وتو مست جام هم نباشیم اگر تلخ است مردن ؛ تلخ از آن است که دیگر تشنهء کام هم نباشیم
برگرفته از کتاب " دن آرام " _ به قلم میخائیل شولوخوف و ترجمهء احمد شاملو _ صفحهء 921 -------------------------------------------- این منظرهء فوق العاده را هم ببینید و امیدوار باشید که از نزدیک هم سری بهش بزنید !
http://www.kosoof.com/archive/2005/May/%201/240.php
Friday, June 17, 2005
Thursday, June 16, 2005
Wednesday, June 15, 2005
" به نظر شما انسان بودن چیه ؟ " :
یک روز یه فرشته ای از یه سنگی می پرسه : چرا از خدا نمی خواهی که تو رو انسان کنه ؟ سنگ جواب می ده : هنوز آنقدر سخت نشدم که انسان بشم...
Wednesday, June 15, 2005
Monday, June 13, 2005
" امروز سیزدهمه ؟! ... "
کدامین ابلیس تو را اینچنین به گفتن نه وسوسه می کند
کدامین ابلیس کدامین ابلیس ...
Monday, June 13, 2005
Sunday, June 12, 2005
Saturday, June 11, 2005
دو کلامم از همدانی ها !
" این همه دانم که چون من بسیار افتاده اند ؛ سودایی و عاشقی نماند ؛ سودا و عشق باقی باشد ."
تمهیدات عین القضات همدانی
Saturday, June 11, 2005
Friday, June 10, 2005
Thursday, June 09, 2005
" قطار حرکت کرد " :
باز هم مهاجرت ؛ باز هم کوچ ... باز هم همان داستان تکراری . خوبی این دفعه ای ها اینه که کل خانواده با هم می رن ... هفت نفر در سه خانواده ... همیشه ازدل کندن و بریدن و رفتن می ترسیدم و چند وقتی است که فکر می کنم نکنه یه روزی من هم مجبور بشم دل بکنم و بروم ... نکنه مجبور.... نه ! دیگه بهش فکر نمی کنم ؛ یعنی دیگه نمی خواهم بهش فکر کنم؛ این فکر از انواع افکار آزار دهنده ای است که می شه متوقفش کرد ! پس ایست ؛ همین جا بمان . دعای خیر من بدرقهء راه مسافران ... با این دو تا کارتون یادگاری هم که حالا حالا ها یادشون هستم! خوب از رفتن ها گفتم از برگشتن ها هم بگم ... یه زوج خوب رفتن ؛ یه زوج خوب تر دارن میان ! و توی این مدتی که نبودن تازه فهمیدم چقدر بهشون عادت کرده بودم و چقدربودن ها وحضورمان در کنار هم دلچسب بود... و حالا بر می گردن و کم کم همه چیز به همان حالت دلچسب بر می گردد . راستی که آدم ها باید قدر با هم بودن ها را بدانند و خوشا به سعادت کسانی که این نکته را به وقتش دریافتند ... چقدر حرف دارم اونوقت به جاش می شینم این حرف ها را می زنم ... راستی که این آدمیزاد هم جاندار عجیب و غریبیست... راستی که ... جانتان خوش باد.
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک هم چون گلوگاه پرنده ئی ، هیچ کجا دیواری فروریخته برجای نمی ماند . احمد شاملو
Thursday, June 09, 2005
Wednesday, June 08, 2005
Tuesday, June 07, 2005
Monday, June 06, 2005
گرچه شب تاريك است دل قوی دار ، سحر نزديك است
حمید مصدق
Monday, June 06, 2005
Saturday, June 04, 2005
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز هزار بازی ازین طرفه برتر انگیزد
از سفر که برگشتم صاف رفتم نشستم سر کلاسهام؛ بعد هم که امتحان ها شروع شد والانم درست وسط امتحاناتم ... نمی دونم شاید بشه گفت یه جورایی اعتراضه ویا پرخاشگری و یا خود زنی و یه چیزی تو همین مایه ها که این هفته سه بار رفتم سینما و توی خونه هم پنج تا دی-وی-دی دیدم ... حالا هم واقعا دلم می خواست می رفتم قشم !!! دلم می خواست اینقدر فریدون فروغی و شاملو گوش نمی دادم ... دلم می خواست همه چیز اینقدر عوض نشده بود ... یا درست و کامل عوض شده بود ... حالم از چیزای نصفه نیمه به هم می خوره ؛ ولی الان همهء زندگیم نصفه نیمه مونده ... خودم چراشو می دونم ... " چرایی" های خیلی چیزها را می دونم ؛ اما " زیرایی ها" را هنوز کامل نفهمیدم . قرار هم نیست همه چیر را بفهمم و بدانم ... این را هم می دانم . فقط یه چیز هست که مردم موندم باید بفهمم ؛ حتی اگر قیمتش خیلی بیشتر از اونی باشه که فکر می کنم ... بالاخره می فهمم ... حتی اگر نخواهند ؛ حتی اگر نگذارند ؛ .... حتی اگر نفهمیدنی باشد ... من می فهمم... من خواهم فهمیدش ؛ خیلی زودتر از آن که دیگر نباشم . من توانا هستم . من قوی هستم . من هنوز هستم ... مرا که می بینی .
Saturday, June 04, 2005
Friday, June 03, 2005
Thursday, June 02, 2005
Wednesday, June 01, 2005
|
|