!پرنده كش





Just read me ....





آرشيو

10/01/2002 - 11/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 02/01/2003 - 03/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 04/01/2003 - 05/01/2003 05/01/2003 - 06/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 01/01/2006 - 02/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 06/01/2007 - 07/01/2007 07/01/2007 - 08/01/2007 08/01/2007 - 09/01/2007 09/01/2007 - 10/01/2007 10/01/2007 - 11/01/2007 11/01/2007 - 12/01/2007 12/01/2007 - 01/01/2008 01/01/2008 - 02/01/2008 02/01/2008 - 03/01/2008 03/01/2008 - 04/01/2008 04/01/2008 - 05/01/2008 05/01/2008 - 06/01/2008 06/01/2008 - 07/01/2008 07/01/2008 - 08/01/2008 08/01/2008 - 09/01/2008 09/01/2008 - 10/01/2008 10/01/2008 - 11/01/2008 11/01/2008 - 12/01/2008 12/01/2008 - 01/01/2009 01/01/2009 - 02/01/2009 02/01/2009 - 03/01/2009 05/01/2009 - 06/01/2009 06/01/2009 - 07/01/2009 07/01/2009 - 08/01/2009 08/01/2009 - 09/01/2009 05/01/2010 - 06/01/2010 06/01/2010 - 07/01/2010 12/01/2011 - 01/01/2012 07/01/2012 - 08/01/2012



My E-Mail


برداشت دوم
پرنده
پوچستان
Tuesday, April 29, 2003


عید گل مبارک !
9 /2 /82





Monday, April 28, 2003


دیروز هم روز خوبی بود ... و درس هرگز . صبح یه سر رفتم بانک و موقع بر گشتن چند تا نم بارون خورد روی سرم وبعد زنگ زدم به دوستم که مثل اینکه می خواد بارون بگیره ؛ می تونیم بریم پیاده روی . یک ساعت بعد در حال پیاده روی و باران هم نمی بارید ! ... نمی دونم اگر سینما اختراع نشده بود من اینقدر حرف می زدم یا از اینم بیشتر !؟!! به هر حال ... از حالا می شینم و به جای دیدن هر فیلمی ؛ مراسم اسکار سال های اخیر را دوره می کنم ( تعریف فیلم های خوب قبلی هم در اسرع وقت تقدیم می شود ! ). راستی « لودر» م را هم بردم گردش ؛ و به این نتیجه رسیدم که روی داشبورد پژو برای لودر امن تره ( البته یه وقت فکر نکنید لودرم را بخشیدم ها ! نه ...) آخه با پراید همش حواسم به اینه که از اون بالا نیفته وتوجه به رانندگی در مقام دوم قرار می گیره و ...اوه اوه ! خیلی خطرناکه ! . حالا شاید هم لودر را آویزون کنم به آینه ... قدرت را می بینین ؛ بازم بگین ماشین ایرانی ضعیفه !
شب هم مهمان بودیم و کشف کردیم که یکی از دوستامون شاعرن ... خداییش خوب شعری ساخته بود ( = گفته بود ) . بعد هم از ساعت یازده و نیم تا یک و نیم نشستم و حدود هشتاد عدد کارت تبریک به مناسبت عید گل نوشتم و چون داشتم برای یک نفر دیگه این کار را می کردم ( که من ازش خوش خط ترم ! و در نتیجه بهتره که کارت ها خوانا باشند ...) خلاصه که امضای زیر کارت به یک فامیل دیگه بود و بعد از دو ساعت خدا رحم کرد کسی ازم نپرسید فامیلت چیه !؟!؟! ولی خیلی کار لذت بخشی بود و راضی راضیم( باشد که خدا نیزهم ) .
====
امروز صبح هم برنامه کلاس هامو نگاه کردم و با کمال تاسف به این موضوع پی بردم که چهارشنبه صبح کوییز دارم و دریغ از یک کلمه ... بعدش هم که اومدم اینجا و...« دیگر چه غمی ».
8 /2 /82





Sunday, April 27, 2003


« یک کتاب ناب از یک دوست ناب » :
کی از کادو گرفتن بدش می آد ؛ اونم کادوی غیر منتظره ؟!{ البته شنیدین که می گم لذتی که کادو دادن داره ؛ کادو گرفتن نداره .} هرچند که در برخورد اول چشمم دنبال کتاب جلد آبیه بود ؛ یعنی اصولا چشم من همیشه دنبال رنگ آبی میره و شما به دل نگیرین دست خودم نیست ! خلاصه الان از اینکه کتاب جلد آبیه به من نرسید و این یکی که روی جلدش هم یک نقاشی از سیما بینا داره بهم رسید/ تقدیم شد ! خیلی خوشحالم که این خوشحالی خیلی هم به جلد مربوط نمی شه ! خوب ؛ بالاخره هر کتابی صفحاتی دارد و اگر کتاب « لحظه ها واحساس » از خدا بیامرز « فریدون مشیری » هم باشه که چه صفحاتی دارد !!! ... راستش همه می دونیم که وقتی از هدیه ای که گرفتی استفاده کنی اونوقت اونی که هدیه را بهت داده خوشحال می شه و حالا استفاده از یک کتاب شعر به این صورت است که یکی از شعرها را انتخاب کرده و با صدای بلند ( جوری که طرف بشنوه ! ) بخوانید ...و بعد از اینکه کلی فکر کردم که کدوم شعر را انتخاب کنم ؛ رسیدم به این شعر و نتونستم جلوی خودمو بگیرم ! :

هر که با ما نیست ...
گفته می شد : «هرکه با ما نیست با ما دشمن است !» *
گفتم : آری ,این سخن فرمودهء اهریمن است !
اهل معنا , اهل دل , با دشمنان هم دوستند ,
ای شما , با خلق دشمن ؟! قلبتان از آهن است ؟!

______
* شعاری در نخستین سالهای انقلاب شوروی.


خلاصه که خوبه همه ما اهل دل باشیم ؛ حالا معنا هم نشد چه باک !
6 /2 /82





Saturday, April 26, 2003


امیدوارم خبر موثق باشه !
===
دعوت اسكورسيزي از منيژه حكمت
http://news.30nema.com/archive/news.asp?code=1554




آرشیوم درست شد ....هووووورررررراااااااااااااا و البته ممنون و متشکر از دوستی که در این امر مهم به بنده کمک کرد ... یعنی راستش من فقط نگاه کردم ! بازم مرسی .
====
نه فیلم و نه درس ؛ پس چی ؟!
روز خوبی بود در کنار مهمانانی عزیز و این بار بحث های متفاوت تری بود ... با کمی نقاط مشترک با صحبت های دفعه قبلی .راستی امروز یک آدم با انصاف دیدم و خوشحال شدم که دیدم می شه بدون تعصب هم نظر داد ! سخته ولی اگر تو می تونی ؛ لابد منم می تونم دیگه . نمی دونم چرا اینقدر یاد استاد مرحوم ابوالقاسم حالت ( فردوسی هم مرحوم بود و استاد نیز هم ... ولی این دفعه با اجازه سروران گرامی یاد اون نیفتادم ! ) به هر حال ... آقای حالت استاد مسلم بحر طویل در دوره معاصر بودند . ( فقط جهت اطلاع می گم : بحر طویل به نوشته های شعر گونه و آهنگینی ! گفنه می شود که بدون قورت دادن آب دهان باید تا آخرش را بخوانی_واغلب از یک وزن خاص پیروی می کند _ و برای روشن شدن اذهان خوانندگان عزیز یک نمونه در زیر آورده می شود ! )
( خیلی فکر کردم که کدومش را بنویسم ؛ ولی چون همش شاهکاره قسمت هایی از اولین بحر طویل کتاب را می نویسم / می تایپم / و اگر وقت داشتین و دوست داشتین برای اطلاعات بیشتر کتاب من را امانت بگیرید ! )

دوستان , آمده ام باز , که این دفتر ممتاز , کنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را کنم آغاز به تسبیح خداوند تبارک و تعالی که غفور است و رحیم است , صبور است و حلیم است .رئوف است و کریم است , کبیر است و عظیم است , .....خدایی که بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده , گهرهای گران داده , سرو صورت و جان داده , تن و تاب و توان داده , رخ و روح و روان داده , لب و گوش و دهان داده , دل و چشم وزبان داده , شکم داده و نان داده , ز آفات امان داده , کمالات نهان داده , هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و این ها پی آن داده که از شکر عطا و کرمش چشم نپوشیم و ز هر غم نخروشیم و ز هر درد نجوشیم و تکبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بکوشیم که تا از دل و جان شکر بگوییم عنایات خداوند مبین را . ........

روحت شاد آقای هدهد میرزا ( از دیگر اسامی مستعار او می توان به خروس لاری در روزنامه توفیق نیز اشاره کرد . ).

و اما چی شد که من یاد این بابا افتادم ... در طول صحبت های امروز عصرمان چندین و چند بار به این واقعیت رسیدیم که : ما چه خوبیم و چه نازیم و چه طنازیم و به رعنایی چون سرو سهی و به زیبایی چون ماه و رخشنده و خوش خنده و ... چنان گل به خارستان همی تابلوییم و...همی لاف و بسی لاف و ....خلاصه که روحت شاد جناب ؛ خوب شد یه کتابتو دارم که بذارم جلوی چشمام و ازش خط بگیرم !!
و شب هم که نمی دونم چرا هر وقت قراره پیشنهاد غذا خوردن بشه من از دهنم می پره و می گم « رز برگر » ؟! جالبه که چند بار هم از غذاهاش شاکی بودم ولی حتی از فکرم نمی گذره که می شه راه را عوض کرد و... داروین می گفت ما از نسل چی هستیم ؟!!! خلاصه شام خوردن همان و فامیل شدن با همراهان همان ! قبلا مردم با چایی خوردن فامیل می شدن ولی جدیدا با همبرگر و پیتزا این اتفاق میفته !!! مرحوم شوهر خالمون, پسر دایی دوستمونه ؛ و هیچم دور نیستیم و خیلی هم نزدیکیم . تازه ؛ حسن نیتمون را هم قبل از اینکه فامیل بشیم ثابت کرده بودیم. راستی توی تخم مرغ شانسی ام یه لودر زرد مامانی بود که سر ساختنش هم خیلی فسفر مصرف کردم و الانم خیلی دوسش دارم و هی نگاهش می کنم و قربون چرخهای بلوریش می رم ! ( از اونجایی که این روزها در نبود مجموعه تلویزیونی « پاورچین » خیلی یادشون می افتم ؛ گفنم آخی لودر سپهره ! ) ... وازفردا می برم می ذارمش روی طاقچهء ماشین ... و می تونین از فردا با دیدن یه پراید سفید که یه لودر زرد روی طاقچشه بیایین و زیر برف پاک کن کامنت / اظهار نظرتون را بگذارین ؛ فقط یه جوری نذارین که از دور فکر کنم جریمه شدم !
5 /2 / 82
====
« آخ که چه کیفی داره آدم بشینه و پز رفیقاشو بده ! »
پریشب بعد از مدت ها به یک صدای ملکوتی رسیدم فقط بگم که :( البته خیلی بده که آدم اوج احساساتش در یک ترانه سبک ؛ اونم از اندی و کوروس خلاصه بشه ولی این یه آهنگشون فرق مکوله !! ) : " بهش بگو بهارمه سبزی سبزه زارمه ؛ تورو به خدا اگه دیدیش بهش بگو دوسش دارم عزیزم عزیزم ... " باور کنید اگر با هم با سلین دایان ( که مخلصش هم هستم ) بخوانند راحت می ذارتش توی جیبش... بعله سیلین دیون ( با یه لهجه دیگر ! ) تو جیب بغلی این رفیق ماست !
و یک نکته دیگه که مربوط به همین امروز بود .... چقدر لذت بخشه که بچه اث را به معلمی بسپاری که عاشق شاگرداشه ... و چه کیفی داره دیدن و شنیدن اون معلمی که داره با وجودی سرشار از عشق از کوچکترین حرکات تک تک بچه هاش برات تعریف می کنه ... و از اونم بالاتر آخر کیف و عشق وقتیه که این معلمه دوستت باشه و بتونی بشینی و پزشو بدی که : « این دوست منه ها ! » توجه دارین که . در ضمن اون شعر قدیمی هم مربوط به پدر و فضل پدر بوده و اصلا وابدا شامل حال دوستان نمی شود ... تازه کلی دوستان خوب دیگر هم دارم و می تونم دو شبانه روز یک نفس پزشونو بدم ؛ ولی ممکنه شما « پز پذیریتون » کم باشه ! .
باقی بقایت و شب به خیر !





Thursday, April 24, 2003


یک روز خوب دیگه ... خوب بالاخره عید بود و باید خوب وخوش می بود ! صبح به همراه تنی چند از بزرگان فامیل رفتیم خدمت فامیل جدیدمون ( همون آقا فرانسویه ! ) ... دیشبش صحبت رفتن به بازار بود ولی این بابا اینقدر « دربند» ؛ دربند کرد که همه تسلیم شدن و راه افتادیم به سمت مناطق شمالی شهر ... و یه ذره هم کوهپیمایی کردیم و ... با دیدن نون سنگک دست یه رهگذر از ماشین پیاده شدم و دنبال آقاهه دویدم و یه تیکه نون ازش گرفتم و دادم این فرانسویه بخوره که هی نگه نون سنگک ( همه هم گفتن می تونی بری « تور لیدر » بشی !!! ) ... بعد دوباره اومدیم پایین ؛ تا رسیدیم به چلوکبابی «البرز» و دلی از عزا در آوردیم ( جای همه خالی !) . و بعد هم رفتیم که آقای داماد خونه قدیمی عروس را ببینه که شانسی خراب نشده بود وبه دیدار خانه هم نایل شدیم ... بعدش ما جایی مهمان بودیم و از فامیل های عزیز جدا شدیم و رفتیم به مهمونیمون رسیدیم ... که بازم جاتون خالی !
و ... بعد هم بازم جاتون خالی توی اون بارون شدید راه افتادم رفتم دنبال دوستانم و بعد از کلی رانندگی با دید صفر و کلی که سرهمراهان را با مهمونمون خوردم ؛ رسیدیم به جماعت منتظر و منم فقط نگاه می کردم که این آدم ها چطور می تونن به این راحتی غذا بخورن ... خوب ؛ احتمالا ظهرنرفته بودن « البرز » دیگه . به هر حال هیچ جوری هم کوتاه نمی اومدن و بعد از شام رفتیم یه کافی شاپ که دسر بخورن ... تا حالا این بلا سرم نیومده بود که اصلا جا نداشته باشم ! سخت بود ...1 /2 /82
====
از صبح هر چقدر سعی کردم با دوستم تماس بگیرم نشد که نشد .. آخه امروز قراره عصری دور هم جمع بشیم ؛ ولی ... صبح رفتیم خرید و موندیم توی دریاچه و باران هم که ...کم مونده بود سقف ماشین سوراخ بشه ! ... بعد هم من یه قرار نیمبند داشتم که کنسل شد و موند برای فردا ...و بعد از ظهر هم با همکلاسی های دبیرستان یه قرار داشتیم 2/2/82 ساعت دو ...که بنده با کمال شهامت نشستم و غذا خوردم و سر قرار نرفتم ... دروغ چرا بارون هم بند اومده بودو نمی شد باران را بهانه کرد ؛ ولی راستش دیدم اونایی که باهاشون در ارتباط هستم که امشب به اتفاق دوستای دبستانیم می بینمشون و بقیه هم حالا کی میاد ..کی نمیاد ... خلاصه که نرفتم . شب هم رفتیم نشستیم پیتزا خوردیم و جاتون خالی کلی گفتیم و خندیدیم و ... فقط اگر نفر پنجم هم حاضر بود ؛ دیگه نورعلی نور بود .. ان شاء الله دفعه بعدی . بعد هم بستنی خوردیم و « کیهان ملکی » دیدیم ... به نظر آدم ساده و محجوب ( = معقولی ) میومد ...نه به این دلیل که اونم داشت از همون مغازه بستنی می خرید ها !!! به هر حال هنوز یه وقت قشنگ برای فیلم دیدن پیدا نکردم ؛ ولی روزی سه بار جلد فیلم را نگاه می کنم !!! ( = این یعنی عشق فیلم ! ).
====
خوب ... امروز هم بالاخره دکتر اومد و کامپیوترم درمان یافت ! ... چقدر اینترنت معمولی سرعتش خوبه !!!! به هر حال بنده هم بالاخره ازپنجرهء نود و هشت جدا شدم ... کلی نامه برقی باید جواب بدهم و ... درس ... اوه ! یادتونه گفتم باید درس بخونم ! هنوزم می گم ولی در عمل هنوزکه اتفاقی نیفتاده ! ...امروز مهمون داشتیم و بعد گروه اول رفتن و تا گروه دوم بیان رفتیم بیرون و یه سالن توپ پیدا کردم برای همون جریان ویدئو پروژکشن .. خلاصه که یحتمل بزودی یه اتفاقاتی بیفته ... ولی هنوز اندر خم یک کوچه ام ! و هنوزم بیشتر از جلد این فیلمی که امانت گرفتم نصیبم نشده ... ولی نمی ذارم به قول حافظ « به وصالش نرسیدیدم و برفت ...» بشه ! به علاوه این مساله دیگه درس نیشت و کاملا جدیه .
3/2/82
====
یه کار ناگهانی ... خوب بود ولی از صبح تا ساعت یکم رفت ... بعد هم غذا و الانم که در خدمتتون آن لاین بودیم که نمی دونم چرا ولی ساعت شد چهار ! ... برای فردا هم مهمون دعوت کردم .. یادم باشه به مامانم بگم ! و باقی بقایت .
4/2/82





Wednesday, April 23, 2003


عید گل مبارک ....
اول اردیبهشت ماه





Monday, April 21, 2003


" شكر نعمت ؛ نعمتت افزون كند .... " :
وقتي از يه روز خوب ابراز خوشحالي كردي و روز بعد هم روز خوبي بود ؛ مي شيني منتظر روز خوب بعدي ! شكر خدا كه امروز هم روز خوبي بود ( البته من بنده با معرفتي هستم واگر روزي خيلي خوب هم نباشه ؛ بازم شكر مي كنم ! ــ هنرمندم ها ! ــ )... صبح كه با نيت پياده روي از خانه خارج شدم و كمي باران زده شدم ؛ ولي بعدبه همراه يك دوست و با اتكا به نيروي جواني كه همچون نوع خاصي از بادمجان كرماني است و آفت ندارد و با موضوع هميشه جذاب سينما ( براي ما كه اينطور بود ؛ نه ؟!‌ ) به پياده روي در " سلامتكده " پرداختيم وباران هم ديگه سر به سرمون نگذاشت ... وقتي كه درب ماشين قفل باشه ؛ مي توني بدن توجه به موتوري ها و با خيال راحت بشيني و از مصاحبت با دوستان لذت ببيري وازاونجايي كه احتياط شرط عقل است و يكي از احتياط هاي واجب اين دور و زمونه قفل كردن درب اتومبيل است و بنده هميشه براي اين كار پيش قدم هستم ( = من خيلي عاقلم ! ) خلاصه كه شمايي كه درهاي اتومبيل را نمي بنديد ؛باور كنيد كه اصلا كار سختي نيست .در مورد فيلم هم متاسفانه هنوز فيلم را نديدم كه راجع بهش افاضات كنم ولي قدم اول گرفتن فيلمه ؛ كه ما قدم اول را برداشتيم. از نتايج پياده روي براي من تنبل ؛ باز شدن زودتر از موعد اشتها است و به محض قدم نهادن به خانه رفتم خدمت عاليجناب ماهيتابه و كمي روغن زيتون وشينسل گوشت و گوجه فرنگي وخيار شور و هام ... هاااام م م م( بفرمايين ...) آخ كه چقدر گشنه بودم .حالا چي مي چسبه ؟ چسب ؟!؟ نه بابا ... خواب ! راستي فكر كنم كه خوردن " دوغ " قبل از غذا اشتها آور باشه ! ( تقريبا يك ساعت قبل از غذا نوش جان كنيد . )
====
" چايي نمي خورم ؛ آخه معده ام عصباني مي شه ! " :
بعد از خواب هم رفتيم دنبال مهمون خارجيمون ! .... ( شوهر دختر عمو / عمو دوميه !) يك آقاي سي و هفت ساله فرانسوي كه نمي دونم به خاطر بور بودنش بود يا به خاطر دختر عموي عزيزم كه راحت ده دوازده سال كوچكترمي زد ( بهش مي خورد ) . به هر حال مهمون عمو بزرگه اينا بوديم و اول كه توي راه كلي با هامون فارسي حرف زد و انصافا خوب و روان صحبت مي كرد و فورا هم اشتباهاتش را درست مي كرد و بعد هم در جمع فاميل مورد بازجويي قرار گرفت ( بيچاره فقط داشت به سوالات ميزبانان جواب مي داد ! ) و بعد هم براي اينكه طبيعي جلوه كنه ؛ بهش گفتن حالا تو از ما سوال كن ! .... از اينكه ايراني ها شير زياد مي خورن تعجب كرده بود ؛ چون ظاهرا آسيايي ها ( بيشتر منظورش جماعت چشم تنگ ها بود ) شير به معده شان نمي سازد . .... و نكته غم انگيز اينكه سر غذا بعد از كمي نگاه كردن به بقيه گفت :" مگه توي ايران با دست غذا نمي خورن ؟! " همه هم با خونسردي گفتن : " نه ولي ممكنه توي بعضي از دهات با دست غذا بخورن ! " ... خلاصه كه چه كرده اين تبليغات منفي غرب ( همينجا بگم كه من مطمئنم كه عمو و زن عمو و دختر عموي من با دست غذا نمي خورن !!! و فقط تقصير تبليغات منفيه !!! ) ؛ تازه اين جزو گروه هاي انعطاف پذيره كه به دليل علاقه به ايران و بعنوان توريست اومده و از پانزده روزي كه ايران مي مونه فقط سه روز طهران هست.( مي خواد اصفهان و شيراز و كرمان و بم را ببينه واسم كلي شاعر را هم بلد بود و جغرافيش هم خوب بود ! ) يه كاغذ خيلي با حال هم داشت ... دختر عموي من يازده دوازده سالش بود كه از ايران رفتن و چيزهايي كه برايش نوشته بود كه حتما بايد بخوري از اين قرار بود : فالوده ؛ بستني اكبر مشدي ؛ آب شاتوت ؛ نان سنگك ؛ تافتون وبربري و خلاصه ما فقط بهش گفتيم كه الان آب شاتوت نخور چون فصلش نيست و ممكنه مريض بشي و شب هم كه مي خواستيم ببريمش هتل ؛ گفتيم مي خواهي الان بريم بستني و فالوده بخوري ؟ ــ البته سوال نداشت ؛ چون داشت مي مرد كه به اكبر مشدي برسه ! ـــ خلاصه خوشبختانه قبل از بستن مغازه رسيديم و يه فالوده و يه بستني سنتي اكبر مشدي داديم دستش ... خيلي ديدني بود ؛ كنجكاوي توام با لذت چشيدن مزه اي براي بار اول ... از فالوده خيلي خوشش نيومد ولي بستني را همچين خورد كه ما فكر كرديم نكنه مال اين با مال ما فرق داشت ! ما دوستان شكمو و خوش خوراك زياد داريم ولي تا حالا نديده بوديم كسي اينجوري بره توي بستني ... ولي در ضمن نمونه يك انسان وفادار و با مرام بود ؛ چون درست در اوج عشق كردن از خوردن بستني ؛ هر گازي را كه مي زد ؛ مي گفت : " اين براي زنم ؛ اين براي دخترم ؛ اين براي پسرم " ... تازه گفت : " فكر كنم فردا صبحانه نخورم ." ( اگر امشب نتركي و به فردا برسي خوبه! ) خلاصه ديگه آخر سر هم مي خواست منو بعنوان مترجم كرايه كنه ! ( بچه پر رو ! ) و مي خواست تعارف ايراني بكار ببره گفت : " خوشحال شدم و خوشم گذشت ! " گفتيم نه نمي گيم خوشم گذشت گفت " خوش گذشتم ! " خلاصه كه بالاخره ياد گرفت ... و درست لحظه اي كه رسيديم و موسيو را پياده كرديم همون تگرگ كذايي شروع شد ؛ شديدترين تگرگي بود كه من تا حالا ديده بودم ؛ برف پاك كن كه هيچي ... سقف ماشين هم داشت سوراخ مي شد ... ولي روز خوبي بود از صبح تا شب هيچيش مثل معمول نبود به جز خواب و خوراك و ــــــ اهم!
31 / 1 / 82




http://movies.yahoo.com/news/fc?d=tmpl&cf=fc&in=Entertainment&cat=cannes_film_festival

maybe ! there'll be some changes in the result !





Saturday, April 19, 2003


" چه روز خوبيه امروز ... "
با وجود اينكه ديشب فقط سه ساعت خوابيدم ولي بعد از ترك بستر و رهسپار گشتن بسوي "علم آموزگاه " ( همون قتلگاه است ولي با شكنجه ! ) ديگه يادم رفت كه كمبود خواب دارم و اينقدر سرد بود كه حتي پلك هم نزدم چه برسه به اينكه بخواهم سر كلاس چرت بزنم . اول صبح با ديدار دوستان كلي خوش به حالم شد و دريافتم كه حتي در يك صبح سرد بهاري هم مي شه منتظر اتفاقات خوبي مثل ديدن دوستان بود . تازه ! .... ديگه انتظار ها به سر آمد و وقتش رسيد ! خوب موقعيه : " گل اومد بهار اومد مي رم به صحرا ... " فقط گمان نكنم به كيش برسيم ! ولي از اين به بعد مي شه بيشتر " لحظه را غنيمت شمرد " و احتمالا " پرواز" ( ها ) را به خاطر سپرد . ( = بخوانيد كار توام با سفر ! ) و اما بعد از كلاس ... دوستي را ديدم كه حدود چهار سالي مي شد كه نديده بودمش ...عجب دنياي كوچيكيه ها ... قبلا با خودش همكلاس بودم و حالا هم با همسرش ( و لابد فردا هم با بچه اش ! ) به هر حال كلي ذوق زده شديم و وسط خيابون همديگرو ماچ كرديم و شكر خدا كه جمعه بود و خلوت ؛ وگرنه امكان داشت بريم زير ماشن . ( البته كاملا تصادفي ! )
كلاس هامون فعلا تموم شد . درسهامون كمي بهتر از قبل است : ترجمه را دوست دارم ؛ البته قبل از اينكه بعنوان درس باشه ، بيشتر دوستش داشتم . در مورد ادبيات انگليسي هم؛ چون با فيلم و فيلمنامه نويسي وجوه مشترك زيادي دارد ؛ خوب معلومه ديگه خيلي دوست دارم و از اونم بالاتر وقتي كه سال گذشته به همراه يكي از دوستانم بصورت " مستمع آزاد " و البته با اجازه استاد رفتم سر كلاس و كلي كيف كردم و يه چيزايي هم ياد گرفتم ، همه و همه باعث مي شود از كلاس لذت ببرم !
====
باور كنيد كه منم آرزومند درست شدن آرشيو هستم ... ولي يه ضرب المثل قديمي مي گه : گر صبر كني ؛ زغوره آرشيو سازي ! و البته واضح و مبرهن است كه هنوز فصل غوره نشده ...
====
باورم نمي شه كه مجبورم يه عالمه درس بخونم ؛ شما چي ؟!!!؟!!؟!
فعلا بايد دو سه روز استراحت كنم تا نيروي از دست رفته ام را بدست بيارم .
====
و ديگه سلامتي ....29 / 1 /82





Thursday, April 17, 2003


" چگونه ياد گرفتم رازدارباشم و ديگران را در خماري بگذارم ! "
راستش مطلب قبل را كه نوشتم ديدم چقدرازاين تاريخ خوشم اومد و به اين نتيجه رسيدم كه يه مطلب ديگر هم بنويسم !
الغرض ؛ ديروز بعد از اينكه مطلب " پوچ " را مبني بر اينكه يكي از دوستانش هنر پيشه شده راخواندم ؛ حس فوضولي شديدي تمام وجودم را گرفت و بلافاصله زنگ زدم خونشون و خودش نبود و مامانش هم چيزي نمي دانست ... البته هيچ دليلي نداره كه من همه دوستان او را بشناسم ولي از اونجايي كه تعداد دوستان مشتركمون خيلي زياده واونم در نهايت بد جنسي يه جوري نوشته بود كه ما فكر كنيم طرف را مي شناسيم ؛ .... به هر حال بعد از اينكه توانستم پيداش كنم و باهاش صحبت كنم به اين نتيجه رسيدم كه يا بايد از فوضولي بميرم يا بايد بي خيال بشم كه از اونجايي كه هنوز جوونم و آرزو دارم وتازه امسال سبزي هم گره زدم ؛ تصميم گرفتم كه بي خيال بشم !
و اما نكته اي كه مي خواستم بگم اينه كه هنوزهم فكر مي كنم راز دار بودن جزو صفات پسنديده باشه ؛ حتي اگر باعث مرگ و مير عده اي بشه !
28 / 1 /82




نام " محمد رضا " در سينماي ايران ياد آور آدم هاي مختلفي است . كه با صرف نظر از تاريخ ؛ مي توان سه عدد از عمده ترين" محمد رضا " ها ي معاصر را اينگونه نام برد : شريفي نيا ــ فروتن و گلزار . البته شايد تنها شباهتشان در نام " محمد رضا " باشد و ديگر هيچ . نوع اول يعني همان محمدرضا شريفي نيا را مي توان بطور مفيد و مختصر آچار فرانسهء سينما ناميد : از عكاسي و بازيگري تا انتخاب بازيگر و دستياري و برنامه ريزي و... خلاصه اگر بخواهيد فيلمي بسازيد بدون شك با انتخاب همچين آدمي ؛ خودتان را ازخيلي كارهاي ديگر راحت كرده ايد . در ظاهر پدر خانواده و داراي يك همسر و دو دختر ! و حيف از آزيتا حاجيان . نوع دوم يعني محمدرضا فروتن از آن گروه هنرمنداني است كه سير صعودي را ذره ذره طي كرد و پله هاي ترقي را با پاي خودش به ترتيب بالا آمد و يكي از بهترين نقشهاي سينماي ايران ( تا اين لحظه ) را در حديث نفس كيومرث پور احمد ؛ فيلم " شب يلدا " با هنرمندي كامل ايفا كرد . به دور از هياهو و جنجال هاي شغلي و خانواده دار . و نوع سوم كه همان محمد رضا گلزار است ؛ مصداق بارز ضرب المثل قديمي : " ره صد ساله را يك شبه رفتن " كه البته اين يكي با پاي خودش نرفت و كولش كردن و بردن . گيتاريست گروه آريان كه با حمايت بي چون و چرا و غير قابل انكار يك هنرپيشه قدرتمند زن پا به عرصه سينما گذاشت و بعد هم كه : " نمك خورد و نمكدان شكست ! " . به هر حال ؛ با وجود مسائلي از قبيل قحطي پسر خوشگل ( يا همان جوان اول ) در سينماي ايران و حمايت هاي همون خانم قويه ؛ اين پسر خوش شانس يك شبه تبديل به يك ابر ستاره ( ترجمه اي از سوپر استار ! ) شد و براي بيل بورد ( ديگه ترجمه نمي كنم ؛ اصرار نكنيد ! ) شركت كت و شلواري ايكات ! كه فقط چند روز در بزرگراه همت ديده شد ؛ ركورد دريافت بالاترين دستمزدي كه تا به حال براي چنين تبليغاتي پرداخت شده بود را از آن خودكرد. و با بازي هاي بسيار بدي كه در فيلم هاي فاجعهء عالم كارگرداني ( ايرج قادري ) انجام داد ؛ آب پاكي را روي دست همگان ريخت . ( البته امكان دارد كه در آينده شاهد يكي دوتا فيلم يه ذره بهتر از او باشيم كه آنها فقط به خاطر تصادف است و هيچ دليل موجهي هم ندارد ! ) .... خوب ؛ ديگه حرفي ندارم . سلامت باشيد و از كسي هم كولي نگيريد !
28 / 1 / 82





Wednesday, April 16, 2003


هواي خوب بهاري و طواف كردن دور ب ـ ام ـ دابليو ظد چهار :
يك عصر خوب بهاري كلاس نداري و مي خواهي با خيال راحت بخوابي ؛ كه هنوز سرتو روي بالش نگذاشتي كه دوستان عزيزتر از جان زنگ در را مي زنن و تو هم مي ري استقبال و تازه مي گن " چرا موهاتو آشفته كردي ! " .... بعد از صرف چايي و شيريني و ميوه وقتي مي بيني مجبوري كه براي قدم زدن بري ؛ فكر مي كني خوب چرا نرين سر كوه و كوهپيمايي نكنين و خوشبختانه با موافقت كامل آراء روبه رو مي شي و مي رين كوه ... و چه انگيزه اي قوي تر از رسيدن به جايي كه بتواني از مشكل اون چايي كه ساعتي قبل خوردي راحت بشي ! خلاصه كه اگر بچه ها بفهمن من يك كله تا اون بالا رفتم ؛ نه تنها شاخ در ميارن ؛ بلكه از دفعه بعدي يك گالون چايي قبل از رفتن به كوه بهم مي دن ! ... اين موجودات دو پا هم چقدر عوض شدن ها ... جل الخالق داشت ولي ما احسن الخالقين هاشو نديديم ( يعني فقط استغفرالله بودن و دريغ از يك عدد الحمدلله ! ) . ولي يك چيزي ديدم كه اكمل و احسني بود كه تا حالا ديده بودم ... بي اختيار رفتم طرفش و يك دور كامل دورش زدم به معناي دقيق تر طواف كردم .. چه كرده اين ب - ام - و ! كوپه ؛ طوسي متاليك ؛ يك كلام : جون و نفس ...همراهان گرامي هم كه گفتن مي خواي ما ميريم تو بمون تا طرف بياد ولي دروغ چرا فكر كردم اگر لختم وايسم اونجا فايده اي نداشته باشه ... خلاصه كه اينطوري نمي شه ؛ من يه نقشه بانك دارم .... ( = مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد ! ) .
====
نمي دانم ركورد دوران هجران مربوط به كيه ؛ ولي مي دونم اين عشق زايد الوصف من به عاليجناب ب ـ ام ـ و بر مي گرده به وقتي مامان كوچك بود ... يعني حدود هفده هجده سال پيش ! اين خط و اينم نشون بالاخره بهش مي رسم ؛ حالا اينجا نشد او عالم ملكوت ! تازه مي گن بزرگراه هاي اونجا استاندارده !
====
ديروز عصر اتفاق افتاد ..... ولي من امروز ظهر نوشتم .
27 /1 /82





Tuesday, April 15, 2003


اون موردي كه قرار بود از "برره" بياد طهران و زن بگيره و زن ذليل هم بشه ... بابا نبود ؛ داداش بود !
====
مي خواستم امروز صبح روي ماشين دوستم يادداشت بچسبونم كه بعد از كلاس ببينه و ذوق كنه ؛ ولي دير رسيدم ! كلاس اونا زودتر تموم شده بود ! راستي اگر شما بخواهيد يه ياد داشت بزنيد روي ماشين دوستتان چي مي نويسين ؟! ... من چون نمي خواستم اسمم را بنويسم ؛ فكر كردم اگر بنويسم : " ... پرواز را به خاطر بسپار ! " مي فهمه كي براش يادداشت گذاشته ! ... به هر حال اين بار كه يا دداشتم موند رو دستم ؛ تا دفعه بعدي ....
====
امروز ديگه احساس بچه مثبت بودنم به اوج خودش رسيد ! به كمك استاد فرانسه .
====
ديگه بايد برم ... سلامت باشين ! 26 / 1 /82





Monday, April 14, 2003


سهراب ( بعضي اوقات ) خيلي دوست داريم ... :
" لحظه گذراست و پرنده مردني ؛
پرواز را به خاطر بسپار
. "
جان و دلتان ( با اين باران شديد بهاري ) تازه باد .
25 / 1 /82





Saturday, April 12, 2003


" هنوزهم ايران را دوست دارم ... "
واقعا نمي دانم تا كي بايد با بد قولي هاي كوچك و بزرگ دست و پنجه نرم كنيم ؛ تا كي بايد برنامه زندگيمان را روي حرف هاي آدم هاي بي مسئوليت قرار بدهيم ؛ تا كي بايد بروز مسايلي از قبيل بد قولي براي ما تعجب آور باشد ( راستي چرا نمي توانيم به بد قولي ها عادت كنيم ؟!) ؛ تا كي بايد بشينيم و منتظر فردا هاي بهتر باشيم ؛ تا كي بايد آدم هاي بي مسئوليت ..... استغفرالله ... ـــ بعله اين بار نوبت فيلم نگار بود كه همه برنامه مارا بهم بزند ، سه روز نما يش فيلم كه در بيابان لنگه كفش كهنه به حساب مي آمد و مي خواستيم غنيمت بشماريمش ... بدون اطلاع كنسل شد و خبر هم كه بايد از غيب برسد ... راستش اگر دوستم بر حسب تصادف در صدد چك كردن بر نيامده بود ؛ من ساده با اطمينان به اينكه هفته پيش دفتر مجله بودم و از برنامه نمايش فيلم مطمئن بودم راه مي افتادم مي رفتم و .. هيچي ديگه ؛ فقط حالا ديگه نمي روم و ديگه به هيچ كس هم نمي گم يك مجله خوب هست و ... تازه زنگ زدم به دفتر مجله كه ببينم هر سه فيلم كنسل شده يا همين يكي ( كه مربوط به امروز بود !) ... جالبه كه مي گن ما مشكلي نداريم و تقصير فرهنگسرا است ! و وقتي كه مي گي من طرفم فيلم نگار است و براي پرستيژ مجله اين كنسل كردن هاي بي خبر خوب نيست ؛ نمي فهمه و مي گه من شرمنده ام ... بابا فيلم نگار شرمنده باشه ؛ شما چرا !
خلاصه كه خوب جايي هستيم ... ولي باز هم به ايراني بودنم افتخار مي كنم و اميدوارم روزي برسه كه ايران هم به من و همه ايرانيانش افتخار كند. 23 / 1 / 82




از اول آپريل مي خوام راجع به " شوخي / ديوانگي اول آپريل " حرف بزنم ؛ ( كه هي جور نمي شد ...) به هر حال ...
اين هم يكي از رسومي است كه كسانيكه بيشتر با غربي ها طرف هستن باهاش آشنا اند و در بعضي موارد مايل به امتحانش هستن ...( همون ولنتاينه ولي يواش !!!) خاطره اي دارم كه مربوط به دو يا سه سال پيش است و ماجرا از اين قرار بود كه درست قبل از اينكه ما به اتفاق يه سري از دوستانمان به سفر شمال برويم يك " نامه برقي " از يكي از صميمي ترين دوستانم دريافت كردم مبني بر اينكه " ببخشيد نتوانستم خداحافظي كنم ويهويي جور شد و من رفتم امريكا و خداحافظ .. " حالا من بعد از ميخ شدن از خواندن اين نامه رفتم شمال و سابقه نداشت كه اينقدر شمال بهم خوش نگذره ... و اون بيچاره هم خودش كم طاقت تر از بقيه فوري نامه دوم كه " شوخي كردم بابا " را فرستاده بود ولي من به دور از تكنولوژي ( كه البته ترجيح مي دادم ديگه اصلا به هوا / نت وصل نشوم ! ) ؛ در غم فراق دوست بال بال مي زدم و چه فكرايي كه نكردم ... خوب ؛ حق هم داشتم ؛ وقتي فكر كني كه يك نفر را مي شناسي و ...و.....و.... اجازه داري هر جور راحتي فكر كني ... به هر حال بعدش هم كلي غر زدم و ثابت كردم كه جنبه هر جور شوخي اي را ندارم و باقي بقايش ....
23 / 1/ 82





Thursday, April 10, 2003


خوب اينم از اولين روز كلاس ها كه ... تازه اولشه ! به هر حال اگر از كلاس ها بگذريم .. شب يه فيلم ديدم كه آخرين كار كارگردان مرحوم " آكيرا كوروسوا " بود ؛ بنام "مادادايو" ــ به معني نه هنوز / هنوز نه !
كه اشاره به مراسمي بود كه شاگردان يه پرفسوري براي جشن تولدش مي گرفتن و بهش مي گفتن " ما آدا كاي ؟ " ــ حاضري ؟ ــ { منظور همون " كاري نداري بري بميري !" بود و اشاره به اينكه مرگ ممكنه نزديك باشه ولي تا زنده هستي بايد از زندگي لذت ببري و قدرشو بدوني ...} و استاد در جواب مي گفت : " مادادايو ! " . در كل وقتي مي دونستي كه اين آخرين كار يه كارگردان است كه بيشتر عمرش را در حال فيلم ساختن بوده واحتمالا اين اواخرخودش هم خيلي سعي كرده بوده بگه " مادادايو" ؛ اونوقت فيلم بيشتر به دلت مي شينه . البته ناگفته نماند كه با اين همه فيلم و سريال ژاپني كه ديدم ؛ ولي هنوزم اين ژاپني ها رو درك نمي كنم آخه يك مدت طولاني داشتن دنبال گربة گمشده شون مي گشتن ولي با ديدن يه گربه ديگه خيلي زود بي خيال شدن و .. يه نكته هم به نظرم جالب بود : با وجود اينكه داستان فيلم در زماني اتفاق مي افتاد كه ژاپن در گير جنگ بود ولي به جز چند تا اشاره ضمني در مورد خوراك و خونه كه اونا هم درجهت مسير داستان بودند ؛ هيچ درگيري خشن و جنگي اي نديديم و كلا كاري به كار جنگ نداشتيم . شايد هم به اين دليل بود كه اين آقاي كارگردان پير شده و ديگه مثل جوانيش و دوران " هفت سامورايي " حال بزن و بكش نداشته ... به هر حال فيلم خيلي شبيه وصيت نامه بودو شايد تمام آرزوهاي استاد در قالب تمثيل و واقعيت بود كه براي پرده آخر زندگي خودش تدارك ديده بود . به هر حال پايان زيباي فيلم اينقدر خوب بود كه كسي ناراضي از سينما خارج نمي شد ( جو منو گرفت ! من كه تو سينما نديدم ولي كاش يه روزي بشه كه ديگه فيلم ها را مجبور نباشيم توي خونه ببينيم ! مگردر شرايط خاص با سيستم كامل دي ـ وي ـ دي درهمون ويلاي سر كوه ! ) ... به هر حال آخر فيلم باعث شد كه من يه " روحش شاد " براي آقاي كوروسوا پست كنم .
روح ما هم شاد . الهي آمين .
21 / 1/ 82
راستي برام جالب بود كه به يه چيز عادي كه جزو عادت هاي يكي هست ممكنه اعتراض بشه ! مردم هم بيكارن ها ... ما صد سال همين حركات را مي ديديم ؛ اصلا هم به نظرمون غير عادي نميومد ! ... ولي جالبه كه دوستان قديمي در مورد هم اينقدر بي توجه هستن ؛ البته هم شما و هم بنده مي دونيم كه اينجا منظور از بي توجه " بي توجه " نيست ... ولي لغت پيدا نكردم ! به هر حال مثل اينكه زيادي حل بشي و اختلافي نبيني و ... بد تر شد ؟!!!





Wednesday, April 09, 2003


باورم نمي شه ولي حقيقت داره !
رفتيم و برنامه كلاس ها را گرفتيم وديگه هيچي .... از حالا به بعد تمام ساعت ها را توي ترافيك يا توي كلاس خواهيم بود. اينقدر دلم گرفته و پره كه .... به قول مرحوم هايده " مستيم درد منو , ديگه دوا نمي كنه ..." تا كي بايد تحمل كرد و دم نزد ( گرچه كه دم زدن هم بي فايده است ! تازه رسيدم جايي كه پرنده ؛ ترم پيش ايستاده بود و خيلي هاي ديگه قبل از ما ...ومتاسفانه بعد از ما ) .... فايده نداره اگر نگم مي تركم ! : " يك جمله حرف حساب :از اين پس ؛ لطفا با موارد يكسان برخوردهاي يكسان بشود ."
====
كلاس داشتن قبل از روزهايي كه مي خوام برم نياوران فيلم ببينم ديگه ‎ غوز بالاي غوز بود ... شايد از همين قسمت برنامه كلاس هام بدم اومده ! به هر حال نمي دونم چطوري مي تونم ولي مي دونم كه مي خوام به نياوران برسم و .. البته واقعا اونقدر ها هم مهم نيست ها ولي هر چي باشه از كلاس كه بهتره !
====
امروز صبح كه از خواب بلند شدم رفتم به مامانم بگم ديشب خواب ديدم فلاني مي گفت سيستم ويدئوپروژكشن را مي تونه جور كنه ؛ فقط يه خورده گرون در مياد و ... كه ديدم مثل اينكه اين دفعه خواب نبوده و واقعا يه آدم واقعي اين حرفو زده و ...فقط مساله اصلي اش اينه
كه قيمت لامپش حدودا سه دلار در ساعت مي شه كه بايد روي پول بليط كشيده بشه و ...ولي عملي است !
====
من واقعا جشنواره " كن " را درك نمي كنم ... اون از جوايزي كه به فيلم هاي ايراني مثل " طعم گيلاس " و " تخته سياه " دادن ( كه حقيقتا غير قابل تحمل بودن ـــ براي عده زيادي ! ) ؛ اينم از جوايزي كه به فيلم " رقصنده در تاريكي " دادن ... كه تمام فيلم مي خواد بگه : قتل هم اگر دليل موجه داشته باشه ؛ كار خوبيه ! ... و خلاصه مخلص همه قاتلين هم هستيم . من قبلا هم گفتم وقتي يه كاري قراره بد باشه ؛ بده و ديگه جاي چونه زدن و استثنا تراشيدن نداره .... خلاصه كه يه فيلم حتي اگر با ابتكارات فراوان و نو آوري هاي زياد ( مثل فيلمبرداري اين فيلم " رقصنده در تاريكي " كه دوربين را داده بودن دست كسي كه تا حالا دوربين نديده بود و نه تنها سعي كرده بود همه فيلم دستش بلرزه ـــ كه ما فكر كنيم داستان خيلي واقعيه ـــ بلكه تا آخر فيلم هم ياد نگرفته بود دوربينو درست بگيره و در كلوز آپ ها هم كه بطرز فوق العاده اي نو آوري كرده بود و يا از پيشوني به بالاي طرف را از كادر خارج كرده بود و يا فك يارو توي كادر نبود ... خلاصه كه ؛ كلي به فيلمسازي اميدوار شدم و در عين حال به اين نتيجه رسيدم كه : اگر اينا فيلمسازن همون بهتر كه من فيلمساز نباشم !
====
امروز آ خرين روز خانه سينما خواهد بود اجالتا براي يه مدت ؛ احتمالا كانون فيلم فعلا درش تخته مي شه .ناراحت نيستم چون با وجود كلاسهام براي من رفتن ميسر نبود و خوب حالا بقيه هم نرن ؛ ما كه بخيل نيستيم !
====
يكي از همكلاسي هاي سابق آنچنان تغيير قيافه اي داده بود كه تا از در اومد همه خندشون گرفت ....نمي دونم چرا اينقدر مضحك به نظر مي اومد !؟! ... به هر حال بد حالتي بود هر كي سعي مي كرد كله اش را يه جايي قايم كند تا خنده اش معلوم نشه ...
====
ديروز رفتم دكتربراي آلودگي كه منو گرفته بود و ول هم نمي كرد ؛ گفت : خيلي عاديه مگه تا حالا مر كزشهر نرفته بودي ؟ مال آلودگيه ؛ چيزي نيست ؛ سرت درد مي كنه ؛ باشه ولي سعي كن مسكن( آرام بخش ! ) نخوري.... واقعا كه خوب جايي زندگي مي كنيم ... بعد از اينكه دلم يه كلبه كوهستاني مي خواست ؛ حالا دلم يه ويلاي كوهستاني در شمال مي خواهد به علاوه يك سيستم كامل دي ـ وي ـ دي كه بروم و عشق كنم ... خوب البته دروغ چرا ؛ خيلي چيزاي ديگه هم دلم مي خواد كه در اين " مختصر " نگنجد !
باقي بقايت ...
20 / 1 / 82





Monday, April 07, 2003


امروز آلودگي منو گرفت .. هي گفتم سبزي گره نزنم ها ؛ اينم نتيجه اش ! ... ساعت ده صبح از خانه خارج شدم و حوالي يك و نيم به خانه مراجعت كردم و ... حالم بد بود ( بيد ) ... سر درد شديد و غيره و غيره . اينقدر كه فيلمي كه مشتاق ديدنش بودم را نصفه ديدم و رو به قبله شدم ... به هر حال ؛ خواب = درمان دردها ؛ ان شاء الله .
====
دوستم حوالي ساعت چهارزنگ زد و گفت اگر من بخوام بيام فيلم ببينم الان خيلي ديره كه بگم ؟! گفتم : نه اتفاقا يك هفته هم زوده ! ...( البته كاملا حق داشت ؛ چون من با چنان انرژيي گفتم شنبه ويكشنبه و دوشنبه بريم نياوران كه فكر نمي كرد مر بوط به هفته بعد باشه ... وبا توجه به اين كه من هفته قبل اين بيانات را فرموده بودم ؛ كاملا حق داشته ! )
====
خيالم از خيلي چيزا راحت شد و از خيلي چيزها هم نا اميد شدم ! ( اين مورد به سبزي و گره و اين حرف ها هيچ ربطي نداره ! ) ... كاش بدونيم كجا ايستاديم و چه كار بايد بكنيم و نبايد ها را هم ياد بگيريم و .. اي خدا ! كار خودته بيا كمك ؛ نمي شه ديگه .. نمي شه ... چي ؟ يه ذره ديگه مونده ... اه ! پس بازم ادامه مي دهيم ....
====
درست موقع حرف زدن با پسر خالم ؛ اونم بعد از دو ماه كه بالاخره با هم آن ــ لاين بوديم ؛ قطع شدم و بعد هم پس ورد ( رمز عبور ! ) را قبول نمي كرد ... صد در صد هم مطمئنم كه كار شركا نبوده ؛ نيجه اينكه هك شديم ؟! ؟ نگو ! ....
====
خيلي بده كه درست وقتي زنگ بزني به دوستت كه پيام بازرگاني تموم شده و اسم " داوود " را روي آفتابه مي بيني و به جاي تبريك و احوالپرسي مي گي : فردا داريم مي ريم پارك ؛ ميايي ؟ ... خوبه كه اين رفيقمون هم" پاورچين " بين بود وگرنه بيا و درستش كن ! ... دلم براش تنگ شده ؛ كاش مي تونست بياد ... مي شينم منتظريه روز ديگه ...
====
كامپيوترم كف كرده ؛
اينقدر كه فيلم كپي كرده ؛
( ياسمن گوولا ! )
17 / 1 /82





Sunday, April 06, 2003


خيلي شرمنده و متاسف ولي اينجارا هم يه نگاه بكنين ....

http://www.madblast.com/funflash/swf/if_youre_trigger_happy.swf




به لطف مهمانان عزيزمون يك عصرخوب بهاري راسپري كرديم ... راستي كه چقدر خوبه كه ما همديگرو داريم ! بحث گرم و شيريني هم داشتيم و نمي دونم اون يه نفري كه ساكت بود ؛ چطوري مي تونست ساكت باشه ؟! احتمالا فكرش از صحبت هاي ما جالب تر بوده ديگه . ولي اتفاق خيلي جالبش توي اون كاغذ هايي بود كه از دوستم خواسته بودم برام بياره ... درست هموني بود كه من لازم داشتم و اصلا به فكرم نرسيده بود كه توي اينترنت دنبالش بگردم ! خوب ؛ " تا زماني كه دوست هست ؛ اينترنت به چه كار آيد ؟! " ــ اضافه كنيد به جملات قصار اينجانب ! ــ
====
و اما اينكه يه عكاس ( و فيلمبردار ) خوب درست موقع انجام كار مورد علاقه اش رفته روي يه چيزي كه براي او تدارك ديده نشده بوده ؛ ولي او به استقبالش رفته بوده و... به هر حال رفتن همان و بر نگشتن همان . خوب ؛ روحش شاد با شه . ولي دلم از اين مي گيره كه درست بين همين نسل جواني كه به " مرده پرست " ها ريشخند مي زنن و حتي حاضر نيستن براي مثال هم جزو اون گروه به حساب بيايند و ... خودشون بعد از يه همچين اتفاقي مي شن كاسه داغ و همينطوري آه و ناله مي كنن ( حالا اصلا آن مرحوم را نمي شناخته و نديده بوده وحتي نمي تونه ياد يكي از عكس هاي او بيفته ...) ولي به هر حال استعدادشو داره كه كلي با سوز و گداز راجع به استاد حرف بزنه ... و همه را دعوت كنه كه بيايين تشيع جنازه بچه ها هم هستن ( فقط لطف مي كنه و نمي گه كلي خوش مي گذره ! بابا حيا كنين يه خانواده اي عزيزشون را از دست دادند و ناراحتن اونوقت شما فكر تازه كردن ديدارها هستين ؟ انصافت رو شكر ... )خوبه كه همه ما ياد بگيريم كه قدر همديگرو تا زنده اييم بدانيم . به اميد رسيدن به اين موهبت الهي.
====
امروز بعد از ده روز انتظار ؛ هديه آسماني رسيد ... هدية هديه هم كه نه " امانت آسماني " ـــ ( با بچه اشتباه نشه ها ؛ تازه سبزيشو گره زدم ...حالا كار داره ! ) ـــ خلاصه يكي دو تا هم كه نه پانزده تا ! وي .سي.دي. از يك آرشيو حسابي فقط ظاهرا خر مراد خيلي هم خوب راه نمياد چون تا الان براي كپي چند تاشون مشكل داشتم ( متاسفانه اين مشكل با مرور زمان و صبر و غوره و حلوا هم حل بشو نيست ! ) به هر حال اينقدر متنوع هستن كه تا يه مدت حسابي سرم گرمه و ديگه به اون درسي كه ازش نمره نياوردم ؛ فكر نمي كنم ...( خداييش ديروز تا حالا كه شنيدم افتادم ؛ دو سه بار بهش فكر كردم ! )
====
پنجشنبه صبح هامون هم راه مي افته و ديگه لازم نيست براش دلتنگي كنم و كمبودي كه حدود دو ماه باهاش گلاويز بودم درست مي شه : ( اين جمله فقط به جهت " پاچه خاري " استاد بوده و استفاده ديگري ندارد ! )
====
لذت اينكه يه عكسي ازت بگيرن كه خيلي غير منتظره .... وخلاصه اصلا شبيهت نيست و حسابي كيف مي كني و ... اونوقت موقع نمايش عكس بگي : اينجا اصلا خوب نيفتادم .... ( به اين مي گن عشوه بي جا ! )
====
با وجود همه خوشي و مستي ناشي از اون فيلم ها هنوز بايد يك هفته ديگه صبر كنم تا به " آپارتمان " برسم . ( فكر بد نكنين ؛ آپارتمان مرحوم بيلي وايلدر را مي گم... بد تر شد ؟! .)
====
دلم نمي خواست قبل از ديدن " سانست بلوار " راجع به فيلم چيزي بدونم ؛ ولي مگه اين رسانه لجام گسيخته ( تلويزيون ) گذاشت ... خلاصه درست موقع پريدن از اين كانال به اون كانال ... كل فيلم را در سه جمله شنيدم وديگه قطعا موقع تماشا ؛ اون مزه جديد و تازه را نخواهد داشت ...
====
امروز پنج دقيقه اي " فلش " ياد گرفتم ! البته نه از تلويزيون !!
====
مرقوم شده در روزهاي پانزدهم و شانزدهم فروردين ماه هشتادو دو





Friday, April 04, 2003


تشكر فراوان ... من بودم اينقدر پشتكار نداشتم و منصرف مي شدم ؛ ولي ديدم كه اگر .... بعله ديگه وقتي زحمت ها رو يكي ديگه بكشه منم مي تونم بيام اينجا و يك ساعت راجع به اينكه :" پشتكار چيز خوب و پسنديده اي است " حرف بزنم ... باشد كه خداوند در اين سال جديد كمي پشتكار عطا كناد ... الهي آمين .
15 / 1 /82




داشتم يه خواب خوب مي ديدم ؛ خيلي خوب بود . چرا بيدارم كردي ؟ مي كشمت !
ـــــ آخ ـــــ.
....فكر كردي شوخي مي كنم ؛ خوب اشتباه كردي !
15 /1 /82





Thursday, April 03, 2003


براي محكم كاري دو تا سبزي گره زدم ؛ اولي با يك گره و دومي هم با دو گره . آخ كه خدا همه را شفا بده ... همين . باقي بقايت ...
13 /1/ 82




خوشحالي زايد الوصف
راستش فقط تغييراتي كه مي بينين باعت اين خوشحالي نيست و بيشتر از تغييرات ؛ اينكه دوستي زحمت اين تغييرات را كشيد و خلاصه نابرده رنج گنج ميسر شد باعث خوشحالي است ! در وبگردي هايي كه به سركشي وبلاگ هاي مختلف مي گذشت ؛ خيلي ديده بودم كه نويسنده اي كبكش خروس مي خوند و دوستي ؛ دستي به سر و وضع وبلاگش كشيده بود . حالا در مورد اينجا مي شه گفت از اونم بالاتر دستي به سر و وضع يك وبلاگ خام كشيده شد ! به هر حال منم از اين دوست كمال تشكر راداشته و دارم و قريب به يقين خواهم داشت ! يعني اگر خداي نكرده سر به بيابان نگذارد ؛ باقي تغييرات احتمالي هم دست خودشو مي بوسه ! ( فكر كنم اين جمله آخر را كه بخونه به همون بيابوني كه گفتم ... چي بليط هم گرفتي ؟! ) ممنونم .
====
راستي اون شعري كه چند روز پيش گفته بودم را براي مامانم خوندم با كلي افتخار و كلاس و ... مي دونين آخرش مامانم چي گفت ؟! هيچي ديگه ... گفت : به به ! ياسمن گولا ! ... البته چون هر دومون توي مجله فيلم خونده بوديم كه يكي از شعرهاي ياسمن گولا مال مرحوم " شل سيلور استاين " بوده ؛ منم با كمال اعتماد به نفس گفتم مي خواستي بگي " شل سيلور استاين " ديگه !....
ولي مهم رضايت حاصل از كاري است كه مي كنيم كه لذتمان بدون اون رضايت حاصل نمي شود . البته نيت هم مهمه ! ( لازم هست ولي كافي نيست = منم دبيرستان رياضي خوندم ! )
====
12 /1 /82





Tuesday, April 01, 2003


" يك نثر ادبي " :
------
* مي فهمي كه چي مي گم ؟
ــ آهان ! از اون لحاظ ...
* نه بابا ! بطور كلي گفتم .
------
( يه وقت فكر نكنين اينم شعره ها ! اين يك نثر ادبي است . )
11 /1 /82







 

Powered By Blogger TM