Just read me ....
|
Friday, October 29, 2004
" LOVE DOESN'T ASK WHY ! "
8/8/83
Friday, October 29, 2004
Thursday, October 28, 2004
" جانهایتان خوش و با بهره باد " :
ببینم خداییش یک بار نشستی فکر کنی که خدا اینقدر مردم را منتظر می زاره یا نه ؟
باور کن خیلی با مرام تر از این حرف هاست که این جماعت می گن ...
همین تاریخ مختصر شش هزار ساله ای که از نسل های قبل برامون مانده را یک ورق بزن ببین چقدر راهنما برای انسان فرستاده ؛ اون وقت چرا فکر می کنی که در فرستادن راهنمایان بعدی باید صبر کنه ...
همین دیگه یک تابلو می زنن اون بالا که " ای گل نرگس بیا " و ...
نکنین این کارو ... آخه همه را گذاشتین سر کار که ...
حق می فرماید :
" ای بندگان از دریای دانایی خود را بی بهره منمایید و از آفتاب بینایی خود را محروم مسازید. نیکوست بنده ای که بر منزلت امروز آگاه شد و بر مبارکی آن گواهی داد. در هر حال از دوست یکتا می خواهیم کل را از دریای عطای خود محروم ننماید و از مشاهدهء آفتاب راستی منع نکند ".
و نیز می فرماید :
" ان شاء الله جمیع فائز شوند به آنچه مقصود است و آن اینکه کل لوجه الله حرکت نمایند و مذهب الهی را سبب وعلت ضغینه و بغضا ننمایند ؛ با کل به کمال رفق و مدارا و محبت ملاقات کنند..." .
و همچنین می فرماید :
" ...هر نفسی الیوم به محبت الله فائز شد به کل خیر فائز است ..."
Thursday, October 28, 2004
Sunday, October 24, 2004
" پس کجایی ؟! ":
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
.....
باور کن آنقدرها اهل " من " گفتن نیستم ؛ و این شعر شاعره.....
اما احساسات ما ........ به خصوص وقتی دلتنگیهامون زیاد می شه ... حس غریبیست نازنین .
پیدات کردم ؛ همین جا توی دلمی ! یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم !!
3 / 8 /83
Sunday, October 24, 2004
Friday, October 22, 2004
و باز هم فریدون فروغی می خواند ...
" من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه ..."
" یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من تشنهء بوئیدنشم ..."
" چرا وقتی که آدم تنها می شه
غم وغصش قد یه دنیا می شه...
غم تنهایی اسیرت می کنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه... "
" دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره ..."
و حتی برای کسی که در غربت پشت پنجره نشسته هم ...
" پشت این پنجره ها دل می گیره
غم وغصهء دلو تو می دونی
وقتی از بخت خودم حرف می زنم
چشام اشک بارون می شه تو می دونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو می دونی
هرچی بش می گم تو آزادی دیگه
می گه من دوست دارم تو می دونی..."
Friday, October 22, 2004
Wednesday, October 20, 2004
" ای گل نرگس بیا ! " :
نمی دانم اخیرا از خیابان ولیعصر ( پهلوی ) رد شدین یا نه ؛ از بالا تا پایین طاق نصرت بستن و چراغانی کردن بلکه امام زمان ظهور بفرمایند ... نوشته ها را که بخوانی شرمت میاد ... " آقا مخلصتیم " ؛ " آقا ما چاکرتیم " ؛ " مصطفی ؛ مرتضی ؛ ابا صالح نور بده ! " ...
دوستی می گفت اگر امام زمان می خواست امسال هم بیاید با دیدن این وضع ضایع خجالت کشید و نیومد؛ یعنی رویش نشد که بیاید ! ...
نمی دانم چرا مردم فکر می کنند همه چیز را باید با چشم سرشان ببینند ؛ جالبه که خدا را قبول دارن اما ....
چند وقت پیش یه آقایی تعریف می کرد که رفته یه زمین خریده ؛ بعد وراث گفتن به شرطی سند را می زنیم به نامت که نماز بابای مرحوممان را بخری ... خلاصه برای خریدن نماز آن مرحوم این آقا به اتفاق چند تا از ریش داران محل و بزرگان ریش دار فامیل پاشدن رفتن __ ؛ به هر حال بعد از اینکه معامله انجام شده یکی از همین پیرمردها خواسته از محضر ____ سوالی بپرسه ؛ در جواب گفتن وقتتان تمام شده و اگر سوالی دارین برین و دوباره وقت بگیرین و ویزیت بدین و بیاین تو .... خوب جایی که طرف خودش را در مقام حق می گذارد ؛ انتظار دیگه ای هم نمی شه داشت و... بگذریم .
به فرمودهء حق :
" اصل کل الخیر هو الاعتماد علی الله و الانقیاد لامره و الرضاء لمرضاته ...
... راس الذله هی الخروج عن ظل الرحمن و الدخول فی ظل الشیطان .
راس الکفر هو الشرک بالله و الاعتماد علی سواه و الفرار عن قضایاه "
اینم خبری از مهد فرهنگ ؛ واقعا چی فکر می کنن ؟ فقط می خواهند حال همدیگر را بگیرند... نه هدفی و نه نتیجه ای ... خدای بزرگ خودش همه را به راه راست هدایت فرماید . الهی آمین .
http://story.news.yahoo.com/news?tmpl=story&cid=514&e=6&u=/ap/20041020/ap_on_re_eu/france_head_scarves
Wednesday, October 20, 2004
" حالا هی برو خودتو با صابون بشور ! " :
وقتی یک صابون خاص و یک بوی خاص برات می شه خاطره ... اون وقته که:" نه دیگه این واسه ما دل نمی شه " .
Wednesday, October 20, 2004
Friday, October 15, 2004
" پرنده بر می گردد " :
مثل اینکه فقط می خواست من درد دلم را بگم !!
نمی دانم چقدر می ماند ... یا ...
نمی دانم کی دوباره می رود ؛ اما فعلا بر می گردد ...
نمی دانم وقتی دل کندی دوباره می توانی دل ببندی ...
امیدوارم ما هیچوقت دل نکنیم ( و یا برایمان پیش نیاید که روزی دل بکنیم ) ؛
چون حتی اگر دوباره هم بتوانیم دل ببندیم .... حتما خیلی سخته .
البته یک امکان خیلی مثبت هم وجود دارد ؛ که وقتی دوباره بهش رسیدی بیشترقدرش را بدانی .
باقی بقایت .
Friday, October 15, 2004
Thursday, October 14, 2004
" پرنده می رود به عهدش وفا کند ... " :
وقتی دوستی علیرغم اینکه می داند و ازش خواهش شده نرود ؛ می رود ....... دیگر چه می شود گفت جز این که " صلاح مملکت خویش خسروان دانند " .
خبر و نحوهء شنیدنش غیر منتظره بود ؛ و در عین حال حرص در آور !!!
قبول این که همهء عالم و آدم مدتها بود می دانستند که " پرنده " هم می خواهد برود ؛ برای تویی که فکر می کردی خیلی به هم نزدیکین ؛ سخت بود ... باورحرف و حدیث های عجیب وغریبی( البته با مقیاس های بنده ! ) که با مدرک معتبر و شاهد زنده بیان می شد ؛ اونم سخت بود ...
با وجود این که هنوز عمرم به ربع قرن ( منظورم همان بیست وپنج سال است ) هم نرسیده ؛ اما به خاطر قرار گرفتن در زمان و مکان و شزایط خاص از همان اوان خردی _ یک قدم بعد از دوران نوزادی _ و تقریبا همزمان با درک اولین مفاهیم ؛ با مفاهیمی نظیر سفر ؛ کوچ ؛ مهاجرت ؛ پناهندگی و خلاصه رفتن های بی بازگشت آشنا شدم ...البته لازم به یاد آوری است که در کنار این دسته از کلمات همزمان کلمات دیگری هم برای فراگیری وجود داشتند از قبیل صبر و استقامت ؛ انقطاع ؛ جانفشانی و اصحاب قلعه بودن و ....
حکایت ما هم همینه یه موقع هست به هر دلیلی جزو گروهی هستی که توی قلعه هستن ؛ و یه وقت هم هست که خودت حالا به هر دلیلی تصمیم می گیری که دیگه توی قلعه نباشی ...
هرچند که دو سه سالی بود که به ساده لوح بودن خودت پی برده بودی
و هرچند که سعی می کردی دیگه عقلت به چشمت نباشد
و هرچند که خاطرات خوش بچه گی ها تو( با وجود اینکه خیلی هم دلت می خواست ) نتوانسته بودی " دایورت " کنی روی دوران بزرگسالیت ؛ علی الخصوص در زمینهء مشاوره با آقایون برادرا ! ... (آخ که اعترافش چقدر سخته ؛ ولی آروزی تمام دوران کودکیم بود ! ) ( جهت روشن کردن اذهان عمومی بگم که = چون برادر نداشتم _ و خوب طبیعتا الان هم ندارم !! _ همیشه فکر می کردم وقتی که وقتش شد و آقای داماد با اسب سفیدش _ اشتباه فکر نکنید ؛ منظورم سمند سفید نیست ها ! _ اومد دنبالم ؛ چقدر خوبه که این دو دوست برادر را دارم که ازشون مشورت بخواهم ( البته واضح و مبرهن است که حق پدر و مادر به جای خود محفوظ است ) و مطمئن بودم که اونا هم این کار را به بهترین نحو انجام می دهند ؛ فلسفه ام این بود که چون از بچگی با هم بزرگ شدیم و من را خوب می شناسند و طبیعتا همجنسشان را هم خوب می شناسند ؛ بنابراین می توانند بهترین رای را صادر کنند ... خوب ... الان خیلی چیزها عوض شده ... و ابدا هم فکر نمی کنم که اتفاق بدی افتاده باشه .از زندگی خیلی درس گرفتم . یاد گرفتم رو پای خودم بایستم ؛ یاد گرفتم که پیش داوری و قضاوت نکنم ؛ حتی از نوع خوبش و یاد گرفتم که ... )
خدا برای بنده اش بد نمی خواهد . این بنده است که گاهی فکر می کنه بد آورده ... خدا را شکر که تا حالا اعتراضی به ارادهء خدا نداشتم ... البته خیلی وقتها غر زدم ؛ ولی خدا خودش می دونه که منو غرغرو آفریده !!
واما نتیجهء تمام این مرور خاطرات و رجعت به گذشته این است که کار آقای داماد _همونی که ان شاء الله با اسب سفیدش می آید = بیاید! / که البته اینم از هول بودن زیادیه ! _ وقتی که عروس خانم _ که بنده باشم ! _ برادری در بساط ندارد ؛ بسی بسیار آسان است !!
با تمام این حرف ها خاطرات خوش دوران کودکی چیزی نیست که از یاد برود و کسی چه می داند شاید در آینده برای کودکانمان عینا تکرار شود ... و حالا تو مانده ای و خاطرات و دلتنگی ها و خشونت های بی دلیل و با دلیل ...و آرزوی سعادت دنیوی و اخروی برای کودکی که روزگاری می شناختی .
* ویوا لاس وگاس *
باقی بقایت .
( شش روز پیش نوشته شد ؛ اما نمی توانستم ... )
Thursday, October 14, 2004
Tuesday, October 12, 2004
Monday, October 11, 2004
دیدن تضادهای زیاد بین حرف وعمل باعث می شود که روزی چند بار یاد این بیان مبارک بیفتم که :
" بگو ای برادران ؛ به اعمال خود را بیارایید نه به اقوال "
Monday, October 11, 2004
Saturday, October 09, 2004
" .... قدر این ایام را دانسته که همیشه وصال میسر نشود . بلبل جز در بهار تغنی ننماید و تا گل نبیند به خروش نیاید .... "
Saturday, October 09, 2004
Thursday, October 07, 2004
Wednesday, October 06, 2004
" سفر خانوادگی یا سفر آخرت " :
وقتی دیگه حتی یادت نمی مونه قطرهء چشمت ( کار مهم این چند هفته ) را بریزی ؛ اون وقته که یاد سفر می افتی ... خدا وکیلی خیلی وقته که به سفر فکر می کنم ؛ دیگه نه ماهش شده و ...
از دوران دبیرستان و ریاضیات جدید همین یادمه که برای اثبات یه سری مسائل شرط ها یی لازم بود که این شرط ها لازم بودن اما کافی نبودن ؛ فقط وقتی کافی می شدن که کنار هم قرار بگیرن ... حالا شده حکایت ما ؛
اینکه فقط دل من بخواهد لازم هست ؛ اما کافی نیست ؛ باید دل اون هم بخواهد ...
البته و صد البته که هیچ بایدی در کار نیست ؛ یعنی بعضی مسائل نه چرا داره نه باید و نه شاید . اگر یک دل شدین ؛ که شدین وگرنه ؛ " این منزل به آخر نرسد و مقصود حاصل نگردد و چهره نگشاید " .
...
دلا پیش کسی بنشین
که او از دل خبر دارد.
15 / 7 /83
Wednesday, October 06, 2004
Tuesday, October 05, 2004
Saturday, October 02, 2004
“ من از اون چشات می ترسم ” :
کاش به جای گفتن ای کاش ها ....
توی چشم های هم غرق می شدیم .
-------
شاعر نگفته " غرق شده بودم " تا تو بدانی هنوز امید دارد.
Saturday, October 02, 2004
Friday, October 01, 2004
|
|