!پرنده كش





Just read me ....





آرشيو

10/01/2002 - 11/01/2002 11/01/2002 - 12/01/2002 12/01/2002 - 01/01/2003 01/01/2003 - 02/01/2003 02/01/2003 - 03/01/2003 03/01/2003 - 04/01/2003 04/01/2003 - 05/01/2003 05/01/2003 - 06/01/2003 06/01/2003 - 07/01/2003 07/01/2003 - 08/01/2003 08/01/2003 - 09/01/2003 09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 02/01/2004 - 03/01/2004 03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 06/01/2005 - 07/01/2005 07/01/2005 - 08/01/2005 08/01/2005 - 09/01/2005 09/01/2005 - 10/01/2005 10/01/2005 - 11/01/2005 11/01/2005 - 12/01/2005 12/01/2005 - 01/01/2006 01/01/2006 - 02/01/2006 02/01/2006 - 03/01/2006 03/01/2006 - 04/01/2006 04/01/2006 - 05/01/2006 05/01/2006 - 06/01/2006 06/01/2006 - 07/01/2006 03/01/2007 - 04/01/2007 06/01/2007 - 07/01/2007 07/01/2007 - 08/01/2007 08/01/2007 - 09/01/2007 09/01/2007 - 10/01/2007 10/01/2007 - 11/01/2007 11/01/2007 - 12/01/2007 12/01/2007 - 01/01/2008 01/01/2008 - 02/01/2008 02/01/2008 - 03/01/2008 03/01/2008 - 04/01/2008 04/01/2008 - 05/01/2008 05/01/2008 - 06/01/2008 06/01/2008 - 07/01/2008 07/01/2008 - 08/01/2008 08/01/2008 - 09/01/2008 09/01/2008 - 10/01/2008 10/01/2008 - 11/01/2008 11/01/2008 - 12/01/2008 12/01/2008 - 01/01/2009 01/01/2009 - 02/01/2009 02/01/2009 - 03/01/2009 05/01/2009 - 06/01/2009 06/01/2009 - 07/01/2009 07/01/2009 - 08/01/2009 08/01/2009 - 09/01/2009 05/01/2010 - 06/01/2010 06/01/2010 - 07/01/2010 12/01/2011 - 01/01/2012 07/01/2012 - 08/01/2012



My E-Mail


برداشت دوم
پرنده
پوچستان
Tuesday, September 30, 2003


" شهرک سینمایی هم ... " :
فرقی نداره دستت از دنیا کوتاه باشه یا مثل ما روی زمین راه بری ... وقتی قراره برای یه سری چیزها ارزشی قائل نباشن ؛ نیستن دیگه .... حالا هی دلتو به یه سری مجالس و مباحث فرهنگی خوش کن ... می شه غیر از این فکر کرد که پول همه چیز را می خرد ... روحت شاد علی حاتمی ... به هر حال عکس ها وفیلمهای این شهرک می مونه ( شاید هم معجزه شد و سایپا نخواست که زمین شهرک را بده سر کارخونه ! ) و شاید نسل بعد یا یه نسل بعد تر از اونا دوباره یاد شهرک سینمایی افتادن و ...
بعله دیگه جانمان خوش نباشد چه باشد !؟
8 / 7 /82
شهرک سينمايي غزالي فروخته شد
شهرک سينمايي غزالي كه از متعلقات سازمان صداوسيما و سيمافيلم به حساب مي‌آيد به شرکت سايپا فروخته شد.
ساخت شهرک سينمايي غزالي، در اوايل انقلاب همزمان با آغاز پروژه‌اي در خصوص ساخت جاده ابريشم و ساخت سريال «هزاردستان» به كارگرداني مرحوم علي حاتمي آغاز شد و در ابتدا، تنها انبارهاي فني سازمان در اين زمين‌ها قرار داشت.
گفتني است شهرک سينمايي غزالي از سمت جنوب توسط كارخانه‌هاي شهرك سايپا محدود مي‌شود.
سريال‌هايي چون «هزار دستان»،‌ «مردان آنجلس‌»، «حس صباح» و ... در اين شهرك ساخته شده است و همچنين دكور بسياري از پروژه‌هاي در دست ساخت از جمله سريال «امام حسين» در اين شهرک ساخته شده است.





Monday, September 29, 2003


" جهان سوم و بوگیر هاکوپیان " :
خوب از اونجایی که در کشورهای جهان سوم از هیچ چیزی در جایی که باید استفاده بشه ؛ نمی شه ... و ما هم جزو همون جهان سومی های عزیز هستیم ؛ توجه شما را به یک ماجرای واقعی جلب می کنم :
هفتهء پیش بود که یک کارت تبریک و تخفیف از طرف " کت شلواری هاکوپیان " اومد دم خونمون ...( راستی که این فروشگاه چه استعدادی داره در پیدا کردن کارتهای بی ریخت ! ) به هر حال کارت هم زشت بود وهم بودار ! ولی خوب ... بوش بد هم نبود و اینجانب هم با استفاده از نوآوری و خلاقیت شدید و با توجه به اینکه بوگیر دبلیو سیمون به تازگی تمام شده بود ؛ کارت را بردم و گذاشتم جلوی آینهء " همون جا " و در این یک هفته کارت کار خودش را به خوبی انجام داد ؛ واقعا مرسی از آقای هاکوپیان ک اینقدر به فکر مشتری هاشون هستن !
7 / 7 / 82
راستی این تاریخ شما رو یاد چیزی نمی اندازه ؟!





Saturday, September 27, 2003


" سالی که نکوست ؛ نکوست دیگر " :
خوب ؛ اول بگم که از درست شدن آرشیوم حسابی کیفم کوکه و از این بابت از دوست صبورم کمال تشکر را داشته و دارم و دوم هم از پاس کردن همهء واحدها و برای اولین بار در زندگانی ؛ رسیدن به معدل سه ؛ که مجددا کیفم کوکه کوکه و از تمامی اساتید عزیز کمال قربون شما را داشته واگر باز هم در محضرشون باشیم ؛ خواهم داشت ! به جزاستادی که همین روزها احتمالا بر اثر تصادف به دیار باقی می شتابد و مربوط می شه به اون یک نمره ای که به جای الف ؛ ب شده بود ( تنها درسی بود که از نمره اش مطمئن بودم ) !
و امروز یعنی اولین روز کلاس ها از ساعت نه صبح از منزل خارج شده و هفت شب همچون جنازه ای که خیلی هم متحرک نبود ؛ به خانه آمدم و بعد از یک دوش ؛ قریب نیم ساعت بی وقفه غذا تناول نموده و در انتها احساس کردم که پوست شکمم در حال کش آمدن است و ترکیدنم غریب الوقوع ... تازه ناهار را سر کار میل نموده بودم ؛ اما دیگر ناهار و شام بچه بازیست و عصرانه هم بسیار لازم و ضروری می باشد. اما برای روشن کردن اذهان عموم شما عزیران که یه وقت زبونم لال فکر نکنید که من رفتم و سر کلاس ها حاضر شدم ؛ لازم به ذکر است که نخیر هیچم نرفتم سر کلاس و دوجا رفتم برای تحویل کار و یک جلسهء دفاع تز هم دعوت شده بودم که رفتم و نشستم و کادومو دادم و برگشتم و یک سری تحقیقات تکنیکی هم بود که نهایتا تا ساعت هفت بطول انجامید و ... انتهی .
به نظر شما فردا نرم کلاس خیلی بده ؟! ... نه . مرسی ؛ منم همین فکرو می کردم .
باقی بقایت .
راستی روز جهانگردیتون هم مبارک !
5 / 7 / 82





Thursday, September 25, 2003


" مدرسه = مهر ؟! " :
راستش هیچ تو حال و هوای اول مهر و نوستالژی ناشی از نرفتن به مدرسه نیستم . دروغ چرا ... خیلی هم خوشحالم که مدرسه رفتنم تموم شده ...هرچند که به اندازهء موهای سرم ( با یاد آوری این نکته که : " من کچل نیستم ! " ) از دوران خوب مدرسه و بازیگوشی ها و شیطنت هایش خاطرات خوب دارم ؛ ولی نه دلم براش تنگ می شه ؛ نه خیلی یادش می افتم . خوب ؛ اگر بهترین نتیجه و ثمر مدرسه را دوستان خوبش حساب کنیم ؛ بحمدالله من از دوران مدرسه دست پر اومدم بیرون و همیشه به داشتن دوستهای قدیمی افتخار می کنم ؛ قدیمی ترینشون از روز اول کلاس اول دبستان تا حالا دوستمه ! و شاید تنها چیزی که کمبودش را بطرز محسوسی حس می کنم ؛ عقب موندن از جوکهای روز است که در مدرسه به لطف چند تا از همشاگردی های فعال ؛ دقیقه ای " آپگرید " می شدیم و تا حدود سه چهار سال بعد از دیپلم هم همچنان همون جوکهای قدیمی را به اسم جوک جدید می شنیدیم .
به هر حال ... با صرفنظر از سیستم غلط آموزشی که امسال دیگه خود سران آموزش و پرورش کشور هم راجع بهش حرف می زنن ( خداییش زود فهمیدن ها ! ) ؛ می توان گفت که دوران تحصیل تا سطح دیپلم چیزی نیست به جز دوازده سال ( که بعد از ما دیدن یک سال زیاد داره و باید بشه یازده سال ! ) الافی و الافی و .... بگذریم !
و کلام آخر اینکه :
چند سال پیش می خواندیم : " می رم مدسه ؛ می رم مدرسه ؛ جیبام پره فندق و پسته "
و اکنون : " می رم مدرسه ؛ می رم مدرسه ؛ جیبام پره چیتوز و لینا "
خدا آخر عاقبت سوء تغذیهء نوگلهای مملکت را به خیر بگرداند.
الهی آمین .
( فرض کنید که : اول مهر یکهزار و سیصد و هشتاد ودو )





Tuesday, September 23, 2003


" اینترنت تمام شد " :
می خواستم اسم مطلب را بگذارم " اینترنت مرد" ؛ ولی دلم نیومد !
خبر را چند بار و در چند روزنامهء مختلف خواندم و حتما شما هم چشمتون به جمالش روشن شده که : اگر کاربر اینترنت بر حسب تصادف ! دکمهء " او – کی " را فشار بدهد و به یکی از شبکه های جهانی ( مثلا ایز ایران امریکا ! ) متصل شود ؛ آنوقت مخابرات مبلغ هزار و پانصد و نود تومان برای هر دقیقهء او محاسبه خواهد نمود . اینکه منظور از شبکه های جهانی چیست و تا حالا کجا بودند یک طرف ؛ و اینکه بیا و بعد از دیدن قبض تلفن تابت کن که حتی برحسب تصادف هم روی " ا و _ کی" نامبرده ! کلیک نکردی طرف دیگر .
هر چقدرهم تعداد به اصطلاح " مرفهین بی درد " در جامعه زیاد باشه ؛ باز هم فکر نمی کنم کسی حاضر باشد تا برای یک دقیقه اتصال به شبکهء جهانی اینترنت ( فکر کنم منظور اصلی همین بوده ! ) چنین مبلغی را بپردازد . یعنی اصولا کاری وجود ندارد که بتواند چنین هزینه هایی را تامین کند ؛ حتی برای کارهای پر در آمدی _ که در سطح شهر بسیارند ! _ ؛ چنین دستمزدهایی پرداخت نمی شود و به معنای دقیق کسی توان پرداخت چنین هزینه ای را ندارد و باز هم به معنای دقیقتراین یعنی : " پایان اینترنت " .
نه فیلتری گذاشته شد ؛ نه برخوردی شد ؛ نه چیزی ممنوع شد ؛ نه قانونی به تصویب رسید ... خلاصه که :
" نه چک زدیم ؛ نه چونه ؛ عروس اومد به خونه "...
راستی کی می تونه دنیای بدون برق را تجسم کند ؟
اه ! تونستی ؟ حالا اگه می تونی دنیای بی اینترنت را هم تجسم کن !
31 / 6 / 82





Sunday, September 21, 2003


" چاق و خوشحال " :
چندی پیش با دوستی صحبتی داشتیم اندر باب چاقی های اخیرمان و نظر ایشان بر این پایه بود که داشتن اندک شکمی بد که نیست هیچ ؛ خوب هم هست و در بیننده ایجاد شبههء " آبجو خوری " می کند و قص علی هذا ( اینکه گفتم شبهه ؛ از آن جهت است که این دوست بر حسب تصادف " آبجو خور" نمی باشد _ البته به زعم بنده _ و به جای آن سوپ جو تناول می نماید _ فکر می کنم ! ) . اما از آنجایی که بنده عضو جامعهء رجال نمی باشم ؛ یه هوا ایراد دارد که بخواهم از همان تئوری و فلسفهء " آبجو خوری " تبعیت کنم . این بود که بر آن شدم تا تئوری ای در باب چاق شدن های اخیرم به دوستان و آشنایان وخانواده های وابسته ! ارائه بدهم و آن تئوری این است که : بر همگان ( به جای همان " البته " معروف و تاریخی ! ) واضح و مبرهن است که " دلبری " راههای بیشماری داشته ودارد ... که از آن جمله اند : بغل کردن سگی کوچک در خیابان و حرکت دادن آن به جهتی که صاحب سگ مایل می باشد ؛ لباسهای زیر را رو پوشیدن ایضا در خیابان ؛ ... وهمچنین روشهای سنتی از قبیل آرایش بر و رو ؛ عشوه گری و ... و اما انشای من : دلبری می تواند حمل کردن دل یا همان شکم باشد بعنوان جزئی از اعضای بدن که بسیار بسیار هم طبیعی جلوه می کند .
بعله دیگه فقط می مونه بگم : جانتان خوش باد و چاق باشید و خوشحال .
30 / 6 / 82





Saturday, September 20, 2003


مرسی اینترنت و مرسی کاپوچینو و مرسی مرلین مونرو :
خیلی دوست داشتم برم ؛ اما نشد ...
http://www.cappuccinomag.com/report/000980.html





Friday, September 19, 2003


" حالم از اونایی که کارهاشونوپنهانی انجام می دن به هم می خوره ... اه اه اه " .

... خیلی بده وقتی که یه نفر برگرده بهت بگه که : آره چند وقت پیش یکی از بچه ها رو دیدم با چه حالتی توی مرکز خرید ونک و چه و چه ... ولی بهت نمی گم کی بود چون دوستت است و صاف می ری بهش می گی ... و تودر این فکری که باید از آزادی آدم ها حرف بزنی وحداقل نذاری جاهای دیگه هم همینا رو بگه ... اما احساست خیلی مسخره است ؛ یعنی ته دلت می دونی که فقط می خواهی سرگوینده را شیره بمالی ؛ چون می دونی اگر اون دوست جای توبود ؛ چنانچه خودش هم قبلا گفته بود در مقابل حرف های بقیه سکوت می کرد !
دلم می سوزه که هنوز هستن افرادی که مقام انسانیشان را نشناختند ؛ یعنی نباید هیچ فرقی داشته باشیم ؟!
آهان ... تو معتقدی که باید با بدتر بودن جلب توجه کرد و معروف شد . اینم یه راهشه ... فعلا که گوی و میدان را دادن به شما !




فقط جهت اطلاع :
بازیگران با لباس روی صحنه رفتند ( از روز چهارشنبه بیست وششم شهریور ماه ) .
====
و ... دست آقای صد و بیست کیلویی شکسته ؛ اونوقت مامانش براش سوپ درست کرده ... ای بابا ! یه مقدار دل وجیگر و کباب بدین بخوره که تقویت بشه !





Tuesday, September 16, 2003


" لختی بازیگران و باقی قضایا " :
عجب وضعیتی داریم ها ... بعد از مدت ها قرار بود که تاتری از بهرام بیضایی روی صحنه برود ( وهنوزهم قراره ! ) ؛ روز یکشنبه به قصد دیدن تاتر راهی تاتر شهر شدم و بعد از اتلاف وقت مفصل ( ترافیک را عشق است! ) و ندیدن تاتری که به علت حاضر نبودن لباس بازیگران اجرایش به روز سه شنبه موکول شده بود ؛ به خانه برگشتم و امروز که همان سه شنبهء موعود بود ؛ ... واز آنجایی که به قول یکی از دوستان " آدم از یه سوراخ دوبار گزیده نمی شه ! " ؛ به همین دلیل زنگ زدم به تاتر شهر و ... بعله هنر پیشه ها همچنان لخت مانده اند و از آنجایی که اگر بخواهند به همین صورت تاتر را اجرا کنند قیمت بلیط سر به فلک می گذارد ! باز هم تاتری دیده نشد .
واقعا نمی دانم که این همه برنامه ریزی های دقیق و یا بهتر است بگویم کارشکنی های دقیق از کجا می آیند ؟! اما به هر حال چیزی که می دانم این است که اینجا ایران است و نباید ازدیدن چنین اتفاقات ساده و روزمره ای تعجب کرد .
با دانستن اطلاعات تاتر ؛ اشتیاق دیدنش در بنده به وفور یافت می شود . شما هم بدانید و آگاه باشید که عنقریب ! قرار است تاتری با این مشخصات رنگ صحنه را به خود ببیند :
" شب هزار و یکم " _ بهرام بیضایی
اپیزود اول _ داستانی گفته نشده از ضحاک و همسرانش شهرناز و ارنواز؛ با بازی بهناز جعفری ؛ حمید فرخ نژاد و پانته آ بهرام.
اپیزود دوم _ داستانی که مربوط به زمان حملهء اعراب به ایران است و شاید سرچشمهء هزار و یک شب ؛ با بازی مژده شمسایی ؛ ستاره اسکندری و اکبر زنجانپور.
و اپیزود سوم _ داستان گفته نشدهء سر انجام زنی که هزار و یک شب را خواند که به زمان ما نزدیک است ؛ با بازی شبنم طلوعی ؛ شبنم فرشادجو و علی عمرانی.
موسیقی هم کار محمد رضا درویشی است و محل اجرا ( البته اگر اجرایی در کار باشد ! ) سالن چهار سوی تاتر شهر خواهد بود . و ساعت شروع هم پنج و نیم خواهد بود !
جانتان خوش باد و تنتان لخت مباد !
با پوزش ... اصلاح می شود : تنتان روی صحنه لخت مباد .
25 / 6 / 82




" خواستگاری : مدرن یا سنتی " یا
" لطفا یواش بخندین ... دیر وقته ! "


خانمی که توی دفتر می بینمش ( اونم در نهایت هفته ای یک ساعت ) عکسهای پسرشو آورده بود و به زور بهم نشون داد ؛ حالا منم وسط کار با اینترنت بودم وباید زود می رفتم و اینقدر به عکسها سریع و سطحی نگاه کردم که اصلا نفهمیدم عکس آدم بود یا ماشین ! ... دیگه خانم ( مادر شوهر آینده ! ) با سرعت _ و بدون نفس کشیدن و قورت دادن آب دهان که کاری بسیار واجب است هنگام سخن گفتن ! / البته بنده خیس نشدم ؛ چون خانومه میز بغلی بود/ _ شروع کرد به توضیح و تشریح پسر بیچاره واحتمال نود و نه درصد بی خبر از همه جا !! ... بالاخره رسید به اینجا که یک و هشتاد و پنج قدشه ( خانمه خودش کوتاهه و از لحاظ غریزی هم این امر بسیار طبیعی است که یگانه پسرش را چونان برج ایفل بپندارد ) ؛ به هر حال اینجانب که کمی فراغت از اینترنت یافته بودم و بطور کلی نگرفته بودم که وقتی یک مادری راجع به پسرش داد سخن می گوید ؛ آنهم در مقابل دختری جوان ( که به زعم عام " دم بخت " نیز محسوب می شود ) ؛ یقینا قصدش آموزش بچه داری نمی باشد و ... هیهات که گوش وهوش بنده در این موارد کلا تعطیل می باشد و ... وقتی مادر مهربان با اشتیاق و غرور فراوان متذکر شدند که آن جوان برومند ( که بی زحمت یک بار دیگه عکسهاروبدین ؛ این دفعه قول می دهم که ببینم ! ) صدو بیست کیلو وزن دارد ؛ اینجانب با دهانی باز و چشمانی از حدقه بیرون پریده سرم را از صفحهء مانیتور رو به مادر برگردانده و گفتم : " وای ! پس اضافه وزن داره ؛ باید وزنشو کم کنه ... " و مادر که گویی از خنگی اینجانب رو به انفجار بود ؛ با صبر و بردباری و تحمل فراوان ( که بعد از ازدواج هیچ کجا دیده نشده ونمی شود ! ) به بنده فرمودند : " نه دیگه ! همش عضله است ! اصلا چربی نداره که بخواد رژیم بگیره ! از نه سالگی ورزش می کنه ( بدنسازی ! ) ... " { الان آن دسته از دوستانی که منو دیدن از تجسم جثهء بنده در مقابل آن هیکل در حال خندیدن می باشند و احتمالا دوستانی که من را ندیده اند نیز با تجسم خلاقی که دارند ؛ الان از خنده غش کرده اند ! } منم که واقعا نمی دانستم چه عکس العملی باید از خودم به منصهء ظهور برسانم و کاملا هنگ کرده بودم ؛ گفتم : " بعله زنده باشه ...." و بعد از رسیدن به مراحل عالیهء " هنگ شدگی " ؛ گفتم : ... اه ! بعله موفق باشه ... ببخشیدا من کلاس دارم باید برم ! ... " ... ولی اینجوریشو تا حالا ندیده بودم ! ... به هر حال از مادران گرامی تقاضا می شود ؛ از این پس برای جلوگیری از هرگونه سو تفاوتی ؛ اول بگویند که نیت اصلیشان چیست ! اینطوری حداقل با خنگ بازی عروس خانم مواجه نمی شوند !
.... راستی اگه بد خواه دارین ؛ خبر بدین می گم آقامون بیاد کمکتون ! ( یه چیزی تو مایه های : " هوخشتره ! " )
_ وای ! من که دیگه خواب ندارم ! شماها برین بخوابین و خوابشو ببینین !!
شب به خیر .
24 / 6 / 82 ( البته بامداد بیست و پنجمه ! )





Sunday, September 14, 2003


“ Far and Away “ :
هفته پیش تنها کارهایی که کردم ؛ خواندن یک کتاب و دیدن یک فیلم بود . فیلم که عنوانش را به فارسی ترجمه کرده اند : " دور و دورتر " به کارگردانی " ران هاوارد " ؛ مربوط به سال هزار و نهصد و نو ودو است و اولین فیلم مشترک " نیکول کیدمن " و " تام کروز" بعد از ازدواجشان می باشد . این زوج جذاب و دوست داشتنی سینما ؛ سر صحنهء فیلم مشترک قبلیشان ( ترجمه به فارسی : " روزهای رعد و برق " یا همون " روزهای تندر " !) با هم آشنا شدند و این آشنایی منجر به ازدواجشان گردید( و این ازدواج ده یازده سالی بطول انجامید ! ).
داستان فیلم " دور و دورتر " ؛ مربوط به قرن گذشته است و مهاجرتهای ابتدایی به آمریکا . از مناطق زیبا و دلربایی در ایرلند شروع می شود و به آمریکا و اوکلاهامای بدون جمعیت می رسد . ریتم فیلم کند است ؛ ولی داستان به زیبایی و روانی روایت می شود و کند بودن ریتم داستان واشاره به جزئیات متعدد ؛ به هیچ وجه آزار دهنده نمی باشد . ارتباط بین دو شخصیت اصلی بسیار ساده و واقعی شکل می گیرد و ... می دونین حیفم میاد اشارهء مستقیم بکنم و مزهء دیدن فیلم را( در مورد اونایی که فیلم را ندیده اند ) از بین ببرم ؛ خودتون باید ببینید و لذت ببرید . فقط یادتون باشه وقتی که عجله ندارید ؛ بنشینید و فیلم را ببینید و خودتان را به دست داستان بسپارید .
====
" بازیگر عزیز من " :
و اما کتاب ؛ کتاب " بازیگر عزیز من " نوشتهء شبنم طلوعی که الان چهار برابر قبل دوسش دارم . کتاب قراره یه آشنایی ساده با تاتر و بازیگری باشه و مخاطب ( نوجوانان ! ) راخیلی خسته نکند . نویسنده با درایت از غالب داستانی " بابا لنگ دراز " ( که داستان محبوب دوران نوجوانی نویسنده ( شبنم ) بوده و در ضمن داستان عمر اینجانب نیز می باشد ! ) تبعیت کرده و تمام اطلاعات را در نامه هایی گنجانده وبا اضافه کردن چند شخصیت فرعی به داستان روح زندگی می بخشد واطلاعاتش را نم نم به خورد خواننده می دهد .
هیچوقت فکر نمی کردم که عشق و علاقه و غیرتم نسبت به " جین وبستر " عزیز اجازه بده که از نوشتهء شخص دیگری که داره از اون تقلید می کند ( بهتره بگم از سبک او پیروی می کند ! ) ؛ خوشم بیاید ؛ ولی باور کنید که " شبنم طلوعی " کارش را به زیبایی انجام داده و اگر اشتباه نکنم کارش از دل بر آمده بوده که اینطوری به دل نشسته !! به هر حال عشق او به تاتر ( بازیگری و کارگردانی ؛ توامان ) غیر قابل انکار است و کسی که بتواند در این دوعرصه اینچنین از پله های ترقی بالا برود ... یقیتا مناسبترین شخص برای نگارش چنین کتابی می باشد .
اگر مشتاق خواندن کتاب هستید ؛ می توانید آنرا از نشر چشمه خریداری کنید . فکر نمی کنم از خواندنش پشیمان شوید .
جانتان خوش باد .
23 / 6 /82





Friday, September 12, 2003


" آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش " :

دیشب رفته بودیم خداحافظی ؛ با دوتا از دوستان خیلی خوبمون که برای تکمیل تحصیلات عالیه ؛ موقتا از ایران دور می شوند ( اینکه می گم موقتا ؛ برای اینه که برگشتنشون مثل روز برام روشنه ) . خیلی از دوستان قدیمی را هم که مدتی بود ندیده بودیم ؛ دیدیم و دیداری تازه کردیم . ولی خودمونیم ها چقدر آدم ها تغییر می کنن ... بگذریم . امروز صبح هم درست سر ساعت پروازشون از خواب بیدار شدم و احساس کردم که چقدر دلم براشون تنگ شده و یاد دیشب افتادم که یکیشون علیرغم اینکه احساساتش را خیلی نشون نمی ده ؛ ولی دوبار بغلم کرد و ... بعد گفتم بی خیال بابا ! اینقدر خودتو لوس نکن ؛ مگه بهت نگفتن ژانویه بیا ؟ خوب می ری می بینیشون دیگه . و بعد هم ادامهء خواب .... اما حالا که بیدار بیدارم ؛ می خوام بگم :
جاتون از حالا خالیه و دلم براتون تنگ شده !
====
" پرایوسی را چی ترجمه کنم ؟! " :
اینکه آدم یه چیزایی را یادش می ره ؛ خیلی بده ... به خصوص وقتی اون " آقا خوشتیپه " میاد و می گه وبلاگتو خوندم وخیلی خوب بود وتوعکس العملت اینه که : کی بهت گفته بود ؟ و جلوی چشماتو خون گرفته که بری سر اونی که آدرس را داده ببری ... و" آقا خوشتیپه " هم که ترسیده می گه : خودت گفتی و ... دیگه وا می دی و فقط می تونی لبخند بزنی !!!
جهت توضیح بگم که من از همون ابتدای کار با اینترنت به شدت علاقمند بودم که بین دنیای حقیقی و مجازی خط کشی کنم و برای همین هم هیچوقت نرفتم چت کنم و اصولا اطمینانی به دنیای مجازی و آدم های محیط سایبر ندارم و اینکه چند تا دوست حقیقی ام درمحیط سایبر هم موجود هستند ؛ دلیل نداره که عکس موضوع هم صدق کنه و دوستان دنیای سایبر( که حتی به تعداد انگشتهای یک دست هم نمی باشند ! ) به دنیای حقیقی راه پیدا کنند .
البته از اونجایی که همیشه یک استثنا برای یک قاعده پیدا می شه ! یک دوستی هست که من اول با وبلاگش آشنا شدم و بعد با خودش که البته آشنایی هم بواسطهء یکی از دوستان عالم حقیقی و در ارتباط با کار بود .
به هر حال اگر می بینید که در ای - میل های مربوط به این وبلاگ امضا می کنم " پرنده کش " و در نوشته ها هم به ندرت به اسم خاصی اشاره می کنم و ازکلمات " آقا خوشتیپه " و یا " خانم خوشگله " !!! استفاده می کنم ؛ فقط به این دلیل است که دلم می خواهد حرمت و خصوصی بودن دنیای حقیقی برای خودم و دوستانم محفوظ بماند و مثلا سر کار و توی مهمونی کسی بهم نگه " چطوری پرنده کش ؟! " و
البته باز هم طبق همون مسالهء " استثنایی برای یک قاعده " این موضوع شامل حال دوستان و آشنایان نمی شود !! و صحبت هایی که باهم در مورد وبلاگ هایمان داریم ؛ معمولا صحبت های جالبی می باشد .

جانتان خوش باد .
21 / 6 / 82





Wednesday, September 10, 2003


" چوب را که بر داری ؛ گربه دزده فرار می کنه " !
جالبه ! چون این دفعه هم به طرز مضحکی خودشو لو داد !
19 / 6 / 82





Sunday, September 07, 2003


چقدر بعضی اوقات همصحبتی با یک دوست لازمه ... مرسی که هستی . باور کن قدرتو می دونم .
و... تویی که این همه مدت از من بی خبری ... دلم برات تنگ می شه ولی دیگه جات توی دلم خالی نیست .
دوست آن است که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
گرفتم . گرفتی ؟
حرف دیگه ای نمی زنم ؛ چون می ترسم ( اگر بعدی باشه ) ؛ بعدا برعلیهم استفاده کنی ...
دلم هم گرفته هم سوخته و هم درد می کنه. اصلا نگرانم نباشین .
16 / 6 / 82





Friday, September 05, 2003


یه ضرب المثل قدیمی ایرانی است که می گه : " سپلشک ( آسمان قرمبه ! ) آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید و ... " ؛ زمان استفاده اش هم زمانی است که از در و دیوار گرفتاری می باره و ...
آی خدا ! انصافتو شکر .
فعلا که جان من خیلی خوشه ! برای همین هم عجالتا این دفعه " باقی بقایت " ؛ تا ببینیم چی می شه ...
فقط بالاغیرتن توی دعاتون ماراهم فراموش نکنین و یه فوت هم بفرستین اینور .
مرحمت عالی.
14 / 6 / 82





Tuesday, September 02, 2003


" رضایت از عدم دریافت ویزا " :

تا حالا ندیده بودم کسی از اینکه بهش ویزا ندهند ؛ ناراحت نشه و تازه یه هوا هم خوشحال بشه ! تا اینکه خودمو توی آینه دیدم ! دلم داره می ره که " فامیل هرگز ندیده ام " را ببینم ؛ ولی .................. بماند .
===
امروز بعد از کلی مدت یعنی درست از قبل از امتحانات کذایی ؛ رفتم استخر و رسما یخ زدم. تازه آب سرد نبود و ولرم بود ؛ ولی جلوی باد شهریور را که نمی شد گرفت .
===
نمی دونم چه حکایتیه که تا اراده می کنم که بروم و بخوابم ؛ کلی مطلب برای نوشتن یادم میاد ... دیشبی ها را هم مثل قبلی ها ننوشتم و گفتم صبح می نویسم و بازم مثل همیشه ؛ صبح چیزی یادم نمیومد ... فکر کنم چاره اش اینه که یه قلم و کاغذ بذارم زیر بالشم ...
===
" این دفعه ما از تقدیر جلو زدیم " ؛ هفتهء پیش به دستور رئیس تحریریه یه مطلب حاضر کردم راجع به زندگینامهء " چارلز برونسون " ( دو سه هفته ای بود که بیمارستان بود ) که این هفته قراره چاپیده بشه و این بابا هم درست همین دیروز به دیار باقی شتافت و حالا ما زودتر از همه مطلب را کار می کنیم ... خوب ؛ ببینیم دیگه کی مریضه ! _ حالا جدا از شوخی ؛ اینم شد شغل که مردن مردم باعث خوبی مطلبت بشه ! پول هم که نمی دهند و ... پیشنهاد دیگه هم که هست ؛ پس چرا باید اینجا بمونم ؟؟؟ )
===
واقعا نمی دونم چرا اینقدر تنبلم . باقی بقایت .
10 / 6 / 82







 

Powered By Blogger TM